Gray love
Gray love
Part 19
یه نگاه به یونگی کردم اونم با تعجب و بهت به قلعه نگا می کرد
پسر:بشینید
هممون نشستیم رو کاناپه های سیاه رنگی که وسط عمارت بود
یونگی:توضیح بده
پسر:او تند نرو داداش کوچولو یکم صبر کن
نمیخوای بدونی اسم برادرت چیه... هوم؟؟؟
یونگی:علاقه خاصی به بفهمیدنش ندارم
پسر:باشه.اما من اسممو میگم
من جیمینم
پارک جیمین
یونگی:چطور میتونی برادرم باشه وقتی فامیلیت با من فرق میکنه
جیمین:هه.. چون اون زنیکه فامیلیت رو عوض کرده
یونگی:درباره مادرم درست حرف بزن( با عصبانیت)
جیمین:من هر چی بخوام میگم و تو ام هیچ کاری از دستت بر نمیاد چون در حال حاضر شما در اختیار منید( پوزخند)
از دید یونهی:از چهره یونگی میشد فهمید انقدر عصبانی که دلش میخواد جیمین رو با خاک یکسان کنه اما خودشو کنترل میکنه.
جیمین:در واقع اسم تو پارک یونگی
چون فامیلی پدر همین بود
از اول توضیح میدم پس خوب گوش کن
پدر و مادر باهم ازدواج کردن و صاحب یه بچه شدن که منم و چون پدر یه خون اشام بود نژادش به بچه هاش منطقل میشه البته فقط در صورتی که با کسی ازدواج کنه که اونم خون اشام باشه و خب مادر هم یه خون اشام بود و خب منم یه خون اشامم( پوزخند شیطانی)
بعد از 10 سال مادر به دست یکی از دشمنای پدر کشته شد بعد از مرگ مادر پدر با یه زن دیگه ازدواج کرد که انسان بود و بعد 2 سال صاحب یه پسر شد، تو
اون ترجیح داد من و تو باهم اشنا نشیم و از هم خبر نداشته باشیم چون میخواست تو از دنیای خون اشام ها دور باشی
وقتی تو به دنیا اومدی بعد مدتی مادرت از پدرم تنفر پیدا کرد و کشتش
از دید یونهی :چهره یونگی کاملا اشفته شده بود انگار خیلی گیج شده بود و از این همه بی خبری داشت دیوونه میشد. برای منم خیلی عجیب بود اصل و ریشه یونگی همچین خانواده ای باشه.
جیمین:بعد از مرگ پدر قلعه افتاد دست من همینطور جنگل، خیلی مشتاق بودم که ببینمت و بلاخره موفق شدم که پیدات کنم
یونگی:اما من از دیدنت اصلا خوشحال نیستم
جیمین:عیبی نداره عادت میکنی ( لبخند مرموز)
و شما خانوم کوچولو میتونم بپرسم اسمت چیه؟
من:چ.. او. بله من پارک یونهی هستم
جیمین:یونهی.. اسم قشنگیه از دیدنت خوشحالم
من:دستش به طرفم دراز کرد
منم متقابلا بهش دست دادم
نگام کرد و پوزخند شیطانی بهم زد
اون لبخنداش واقعا منو میترسوند
سعی کردم خودم عادی جلوه بدم پس متقابلا بهش یه لبخند زدم
Part 19
یه نگاه به یونگی کردم اونم با تعجب و بهت به قلعه نگا می کرد
پسر:بشینید
هممون نشستیم رو کاناپه های سیاه رنگی که وسط عمارت بود
یونگی:توضیح بده
پسر:او تند نرو داداش کوچولو یکم صبر کن
نمیخوای بدونی اسم برادرت چیه... هوم؟؟؟
یونگی:علاقه خاصی به بفهمیدنش ندارم
پسر:باشه.اما من اسممو میگم
من جیمینم
پارک جیمین
یونگی:چطور میتونی برادرم باشه وقتی فامیلیت با من فرق میکنه
جیمین:هه.. چون اون زنیکه فامیلیت رو عوض کرده
یونگی:درباره مادرم درست حرف بزن( با عصبانیت)
جیمین:من هر چی بخوام میگم و تو ام هیچ کاری از دستت بر نمیاد چون در حال حاضر شما در اختیار منید( پوزخند)
از دید یونهی:از چهره یونگی میشد فهمید انقدر عصبانی که دلش میخواد جیمین رو با خاک یکسان کنه اما خودشو کنترل میکنه.
جیمین:در واقع اسم تو پارک یونگی
چون فامیلی پدر همین بود
از اول توضیح میدم پس خوب گوش کن
پدر و مادر باهم ازدواج کردن و صاحب یه بچه شدن که منم و چون پدر یه خون اشام بود نژادش به بچه هاش منطقل میشه البته فقط در صورتی که با کسی ازدواج کنه که اونم خون اشام باشه و خب مادر هم یه خون اشام بود و خب منم یه خون اشامم( پوزخند شیطانی)
بعد از 10 سال مادر به دست یکی از دشمنای پدر کشته شد بعد از مرگ مادر پدر با یه زن دیگه ازدواج کرد که انسان بود و بعد 2 سال صاحب یه پسر شد، تو
اون ترجیح داد من و تو باهم اشنا نشیم و از هم خبر نداشته باشیم چون میخواست تو از دنیای خون اشام ها دور باشی
وقتی تو به دنیا اومدی بعد مدتی مادرت از پدرم تنفر پیدا کرد و کشتش
از دید یونهی :چهره یونگی کاملا اشفته شده بود انگار خیلی گیج شده بود و از این همه بی خبری داشت دیوونه میشد. برای منم خیلی عجیب بود اصل و ریشه یونگی همچین خانواده ای باشه.
جیمین:بعد از مرگ پدر قلعه افتاد دست من همینطور جنگل، خیلی مشتاق بودم که ببینمت و بلاخره موفق شدم که پیدات کنم
یونگی:اما من از دیدنت اصلا خوشحال نیستم
جیمین:عیبی نداره عادت میکنی ( لبخند مرموز)
و شما خانوم کوچولو میتونم بپرسم اسمت چیه؟
من:چ.. او. بله من پارک یونهی هستم
جیمین:یونهی.. اسم قشنگیه از دیدنت خوشحالم
من:دستش به طرفم دراز کرد
منم متقابلا بهش دست دادم
نگام کرد و پوزخند شیطانی بهم زد
اون لبخنداش واقعا منو میترسوند
سعی کردم خودم عادی جلوه بدم پس متقابلا بهش یه لبخند زدم
۲۹.۶k
۲۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.