جمعه

جُمعه
گاهی...
سربازِ خسته ایست که
شبِ عروسیِ عشقش
در دورترین مرزها
در حالِ نگهبانیست...
گاهی...
زنی ست که در حسرتِ
به آغوش کشیدنِ نوزادِ
نو رسیده اش سال ها مانده است...
گاهی...
مَنی است که هرروز دردِ
نبودنت را پشتِ
خنده هایِ غمگینم،
زیرِ لاکِ قرمزم،
لایِ موهایِ بافته ام،
مخفی میکنم...
جُمعه
همیشه خسته است...
خستگی اش حتی
با چایِ لب دوزِ سَماوَرِ قدیمیِ مادربزرگ هم
دَر نمیرود...
دیدگاه ها (۲)

حلالت تمام دلتنگیام:چایت را بنوشنگران فردا نباشاز گندم زار م...

حلالت تمام دلتنگیامنقره داغ، حال و روز یک مرد عاشق استمرد عا...

به گنجشکها گفتم:غصه دانه را نخورندهر روز برایشان دانه می ریز...

این خیابانبی لحن دست های توشبیه نابینایی ستکه بی عصابه دنبال...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط