جمعه
جُمعه
گاهی...
سربازِ خسته ایست که
شبِ عروسیِ عشقش
در دورترین مرزها
در حالِ نگهبانیست...
گاهی...
زنی ست که در حسرتِ
به آغوش کشیدنِ نوزادِ
نو رسیده اش سال ها مانده است...
گاهی...
مَنی است که هرروز دردِ
نبودنت را پشتِ
خنده هایِ غمگینم،
زیرِ لاکِ قرمزم،
لایِ موهایِ بافته ام،
مخفی میکنم...
جُمعه
همیشه خسته است...
خستگی اش حتی
با چایِ لب دوزِ سَماوَرِ قدیمیِ مادربزرگ هم
دَر نمیرود...
گاهی...
سربازِ خسته ایست که
شبِ عروسیِ عشقش
در دورترین مرزها
در حالِ نگهبانیست...
گاهی...
زنی ست که در حسرتِ
به آغوش کشیدنِ نوزادِ
نو رسیده اش سال ها مانده است...
گاهی...
مَنی است که هرروز دردِ
نبودنت را پشتِ
خنده هایِ غمگینم،
زیرِ لاکِ قرمزم،
لایِ موهایِ بافته ام،
مخفی میکنم...
جُمعه
همیشه خسته است...
خستگی اش حتی
با چایِ لب دوزِ سَماوَرِ قدیمیِ مادربزرگ هم
دَر نمیرود...
- ۱۴۱
- ۰۷ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط