پارت ۸۰ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۸۰ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده #izeinabii
نیما:
_تو که همیشه از کوه متنفر بودی..
زل زد تو چشمامو گفت:
_تنها حس خوبم به کوه ، کوهنوردی های هر جمعه صبح دانیار بود..
اخمام رفت تو هم..با خنده ی کجی نیگام کردم و گفت:
_شخصیت اصلی رمان اسطوره..بهترین رمانی که خوندم!
_آها
__میدونی نیما..دانیار یه آدم سرد مزخرف بود که کم کم به خوبیای زیر پوستیش و عشق واقعیش پی برد..
_کی؟
_شاداب..
_برا همینه انقدر این دوتا اسمو دوس داری..
_آره خب خیلی..زندگیمو تغییر داد .. نیما تو دانیار توی دنیای واقعی واسه من بودی.. اولش که آشنا شدیم به آرزو گفتم چقدر این بشر مغرور و نچسب..اماکم کم ..
تو چشماش زل زدم:
_کم کم حست بهم رفت؟
خندید .. از همون خنده های تلخش که وقتی برای اولین بار برام تولد گرفت و من توی اون روز اشکشو درآوردم...!
یادم نمیره بغضشو صورت مظلومشو..
دارم صدات میکنم دیگه نیستی بهم بگی جون نیاز..
به خودم اومدم .
که رفت سمت پیرزن عدسی فروش.
با دوتا کاسه نشست کنارم و گفت:
_میدونم دوس نداری ولی بخور داغه حسابی گرمت میکنه توی سرمای آذر ماه فقط عدسیه که میچسبه!
ابروهای مشکیش هنوزم بدون کشیدن مداد مثه آسمون شب بود و قهوه ای چشماش .. آخ .. چشم آهویی من!
_یه تشبیه بگم نیاز؟
در حالی که قاشق رو از دهنش درآورد گفت:
_او بگو ببینم استاد ادبیات!
_نه نه من بقول بعضیا فقط استاد تلافی کردنم!ولی بازم دلتو نمیشکونم و میگم .
بلند خندید و گفت:
_لطف میکنی ..
در حالی که خیلیا زل زده بودن به ما بهش اخم کردم و گفتم: _نخند ببینم دارن نگات میکنن..
بیشتر خندید و گفت:
_مثلا اگه بخندم چیکار میخوای کنی؟تنهام بذاری؟؟
قهقه زد .. تلخ .. از ته دل .. حرص درار!
احساس سبک بودن کردم .
خواستم بیوفتم جلو که یهو مخم سوت کشید و انگار که آب یخی بپاشن بهم!
دستی به گردنم کشیدم!
_نیست..
نیار با تعجب نگام کرد:
_چی؟
_صلیبمو..
رنگ نگاهش تغییر کرداما تکون نخورد.
_داریش هنو؟
زل زدم تو چشماش.
_من باید پیداش کنم .. تو برو اونارو گم نکنی!
درحالی که مراقب بودم نیوفتم و با چشم دنبال گردنبدم بودم ، یهو یه چیزی رو ریدم که داره برق میزنه!
خودش بود..
بی توجه به ابنکه پامو دارم کجا میزارم حس کردم زیر پام خالی شد..
سرم به یه چیزی خورد و حس درد تموم مغزمو فرا گرفت!
دستمو به یه چیزی گرفتم که پرت نشم پایین..
درحالی که آدمای زیادی داشتن میومدن سمتم من صدای جیغ و دوییدن یه دخترو دیدم و همون لحظه چشمم سیاهی رفت!
نیما:
_تو که همیشه از کوه متنفر بودی..
زل زد تو چشمامو گفت:
_تنها حس خوبم به کوه ، کوهنوردی های هر جمعه صبح دانیار بود..
اخمام رفت تو هم..با خنده ی کجی نیگام کردم و گفت:
_شخصیت اصلی رمان اسطوره..بهترین رمانی که خوندم!
_آها
__میدونی نیما..دانیار یه آدم سرد مزخرف بود که کم کم به خوبیای زیر پوستیش و عشق واقعیش پی برد..
_کی؟
_شاداب..
_برا همینه انقدر این دوتا اسمو دوس داری..
_آره خب خیلی..زندگیمو تغییر داد .. نیما تو دانیار توی دنیای واقعی واسه من بودی.. اولش که آشنا شدیم به آرزو گفتم چقدر این بشر مغرور و نچسب..اماکم کم ..
تو چشماش زل زدم:
_کم کم حست بهم رفت؟
خندید .. از همون خنده های تلخش که وقتی برای اولین بار برام تولد گرفت و من توی اون روز اشکشو درآوردم...!
یادم نمیره بغضشو صورت مظلومشو..
دارم صدات میکنم دیگه نیستی بهم بگی جون نیاز..
به خودم اومدم .
که رفت سمت پیرزن عدسی فروش.
با دوتا کاسه نشست کنارم و گفت:
_میدونم دوس نداری ولی بخور داغه حسابی گرمت میکنه توی سرمای آذر ماه فقط عدسیه که میچسبه!
ابروهای مشکیش هنوزم بدون کشیدن مداد مثه آسمون شب بود و قهوه ای چشماش .. آخ .. چشم آهویی من!
_یه تشبیه بگم نیاز؟
در حالی که قاشق رو از دهنش درآورد گفت:
_او بگو ببینم استاد ادبیات!
_نه نه من بقول بعضیا فقط استاد تلافی کردنم!ولی بازم دلتو نمیشکونم و میگم .
بلند خندید و گفت:
_لطف میکنی ..
در حالی که خیلیا زل زده بودن به ما بهش اخم کردم و گفتم: _نخند ببینم دارن نگات میکنن..
بیشتر خندید و گفت:
_مثلا اگه بخندم چیکار میخوای کنی؟تنهام بذاری؟؟
قهقه زد .. تلخ .. از ته دل .. حرص درار!
احساس سبک بودن کردم .
خواستم بیوفتم جلو که یهو مخم سوت کشید و انگار که آب یخی بپاشن بهم!
دستی به گردنم کشیدم!
_نیست..
نیار با تعجب نگام کرد:
_چی؟
_صلیبمو..
رنگ نگاهش تغییر کرداما تکون نخورد.
_داریش هنو؟
زل زدم تو چشماش.
_من باید پیداش کنم .. تو برو اونارو گم نکنی!
درحالی که مراقب بودم نیوفتم و با چشم دنبال گردنبدم بودم ، یهو یه چیزی رو ریدم که داره برق میزنه!
خودش بود..
بی توجه به ابنکه پامو دارم کجا میزارم حس کردم زیر پام خالی شد..
سرم به یه چیزی خورد و حس درد تموم مغزمو فرا گرفت!
دستمو به یه چیزی گرفتم که پرت نشم پایین..
درحالی که آدمای زیادی داشتن میومدن سمتم من صدای جیغ و دوییدن یه دخترو دیدم و همون لحظه چشمم سیاهی رفت!
۱۱۴.۱k
۲۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.