پارت ۷۹ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۷۹ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده #izeinabii
آهو:
برگشتم سمت صدا
_ببخشید خانوم
زن کامل سنی بهم با لبخندش زل زده بود..
_آهو؟
مکث کردم.
_شما؟
_فکر نمیکردم اینجا ببینمت
در حالی که سردرگم شده بودم با تعجب پرسیدم:
_من هنوز شمارو نشناختما!
_تو منو نمیشناسی اما من تو رو خوب میشناسم...موهای فرت چشم و ابروی مشکیت و پوست گندمیت به پدرت رفته..خدا رحمتش کنه..قبل رفتنش خیلی نگران تو بود.. همش این اواخر میگفت چشم آهویی و آهوم..
با شنیدن چشم آهویی از زبونش متوجه شدم خیلی چیزا میدونه و باخبره بابا مامانو چجوری صدا میکرده!
_مادرت حالش خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
_نمیخواین بگین کی هستید؟
_وقت زیاده و راه طولانی..
کلافه نگاهش کردم:
_اما ما خسته ایم و میخوایم عدسی داغ بخریم.
خدا خدا کردم تعارف بزنه و بره عدسی بگیره برامون.
_خب چه بهتر عدسی مهمون من !
_نه ممنون.
_تعارف نکنید بشینید که خیلی حرف داریم.
با رفتتش برگشتم و به سیا نگاه کردم که اونم مثل من متعجب بود.
_یعنی کیه که بزرگ ترین راز بابا رو میدونه؟!
_قطعا آدم مهمیه..
_شک ندارم مارو به پله ی بعدی میرسونه..احتمالا دلیل بابا واسه انتقام از اون پیر خرفت رو میدونه!
_البته باید محتاط عمل کنیم ممکنه ندونه و از دشمن ها باشه!
_آره درست میگی..باید خیلی هواسمونو جمع کنیم سیا.
_ولی آهو
برگشتم سمتش و گفتم:
_جونم؟
_اینو خد رسوند ها.. واسه شکم گرسنه ی ما!
خندیدم و گفتم:
_آی قربونت برم خدا
سینی به دست اومد سمتمون.
سنش به ۴۰سال اینا میخورد چهره ی معمولی داشت چندتار موی بلوندش که بیرون از شالش روی پیشونیش افتاده بود سفید شده بود !
حلقه طلایی رنگی دستش بود و ناخن هاش زیادی زار میزد که کاشته شده اس!
_دستتون درد نکنه خانوم؟
لبخندی زد و گفت:
_نوش جونتون ..
سیا ام تشکری کرد و گفت:
_سیاوش هستم
_نمیشناسم!
_برادر آهو
با تعجب بهم نگاه کردو گفت:
_محاله!آهو برادر بزرگتر از خودش نداره!
لبخندی زدم و گفتم:
_نامزدم سیا
خندیدو گفت:
_یه دستی میخواستید بزنید به من؟
_احتیاط شرط عقل!
_نمیخواید یه اسم یا فامیلی واسه صدا زدنتون به ما بگین؟
سرشو انداخت پایین و آروم گفت:
_کرامتی..مهتا کرامتی..
بعد به افق خیره شد و نفسی کشید.
_اردیبهشت بود.. بارون میومد.. نذاشتن.. نخواستن که برسن به هم.. مادرت ازدواج کرد..با پسری که ازش متنفر بود..چند سال بعد شوهرش تصادف کرد و مرد..بابا مامان مادرت هم دق کردن و مردن..بابات هم با باباش دعواش شد و تا اینارو شنید راه افتاد سمت رشت.. مادرت تنها و آواره شده بود اما بابات اومد و شد معجزه زندگیش ..اما این یه طرف ماجرا بود..
آهو:
برگشتم سمت صدا
_ببخشید خانوم
زن کامل سنی بهم با لبخندش زل زده بود..
_آهو؟
مکث کردم.
_شما؟
_فکر نمیکردم اینجا ببینمت
در حالی که سردرگم شده بودم با تعجب پرسیدم:
_من هنوز شمارو نشناختما!
_تو منو نمیشناسی اما من تو رو خوب میشناسم...موهای فرت چشم و ابروی مشکیت و پوست گندمیت به پدرت رفته..خدا رحمتش کنه..قبل رفتنش خیلی نگران تو بود.. همش این اواخر میگفت چشم آهویی و آهوم..
با شنیدن چشم آهویی از زبونش متوجه شدم خیلی چیزا میدونه و باخبره بابا مامانو چجوری صدا میکرده!
_مادرت حالش خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
_نمیخواین بگین کی هستید؟
_وقت زیاده و راه طولانی..
کلافه نگاهش کردم:
_اما ما خسته ایم و میخوایم عدسی داغ بخریم.
خدا خدا کردم تعارف بزنه و بره عدسی بگیره برامون.
_خب چه بهتر عدسی مهمون من !
_نه ممنون.
_تعارف نکنید بشینید که خیلی حرف داریم.
با رفتتش برگشتم و به سیا نگاه کردم که اونم مثل من متعجب بود.
_یعنی کیه که بزرگ ترین راز بابا رو میدونه؟!
_قطعا آدم مهمیه..
_شک ندارم مارو به پله ی بعدی میرسونه..احتمالا دلیل بابا واسه انتقام از اون پیر خرفت رو میدونه!
_البته باید محتاط عمل کنیم ممکنه ندونه و از دشمن ها باشه!
_آره درست میگی..باید خیلی هواسمونو جمع کنیم سیا.
_ولی آهو
برگشتم سمتش و گفتم:
_جونم؟
_اینو خد رسوند ها.. واسه شکم گرسنه ی ما!
خندیدم و گفتم:
_آی قربونت برم خدا
سینی به دست اومد سمتمون.
سنش به ۴۰سال اینا میخورد چهره ی معمولی داشت چندتار موی بلوندش که بیرون از شالش روی پیشونیش افتاده بود سفید شده بود !
حلقه طلایی رنگی دستش بود و ناخن هاش زیادی زار میزد که کاشته شده اس!
_دستتون درد نکنه خانوم؟
لبخندی زد و گفت:
_نوش جونتون ..
سیا ام تشکری کرد و گفت:
_سیاوش هستم
_نمیشناسم!
_برادر آهو
با تعجب بهم نگاه کردو گفت:
_محاله!آهو برادر بزرگتر از خودش نداره!
لبخندی زدم و گفتم:
_نامزدم سیا
خندیدو گفت:
_یه دستی میخواستید بزنید به من؟
_احتیاط شرط عقل!
_نمیخواید یه اسم یا فامیلی واسه صدا زدنتون به ما بگین؟
سرشو انداخت پایین و آروم گفت:
_کرامتی..مهتا کرامتی..
بعد به افق خیره شد و نفسی کشید.
_اردیبهشت بود.. بارون میومد.. نذاشتن.. نخواستن که برسن به هم.. مادرت ازدواج کرد..با پسری که ازش متنفر بود..چند سال بعد شوهرش تصادف کرد و مرد..بابا مامان مادرت هم دق کردن و مردن..بابات هم با باباش دعواش شد و تا اینارو شنید راه افتاد سمت رشت.. مادرت تنها و آواره شده بود اما بابات اومد و شد معجزه زندگیش ..اما این یه طرف ماجرا بود..
۱۴.۸k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.