پارت
꧁پارت ۴۳꧂
حلقه ای که با ارزو ها میدرخشید...حلقه ای که از اول اردو توی کیف هوتوکه بود...
یومه و هوتوکه کمی دور میشن و میرن پشت درخت
یومه: "خب؟ چی میخواستی بگی؟...چیزی شده؟... "
وقتی یومه سرش رو بالا میگیره چشمای هوتوکه رو که مانند ستاره ای آغشته به خواسته هاشه میدرخشه میبینه...انگار فقط کلمات نیست...
هوتوکه به سمت یومه خم میشه
هوتوکه: "هنوزم داری تظاهر میکنی که منو نمیشناسی؟...میدونم که یادته...میدونم همچی یادته... "
صدای هوتوکه اروم اما پر از انفجار انتظار هاشه
یومه: "چی؟...هه... ام...هوتوکه...نمیدونم راجب چی حرف میزنی ولی قبل از اینکه بیای مدرسه، ندیده بودمت... شاید...منو اشتباه گرف_"
هوتوکه:"هیچوقت اشتباه نمیکنم! من هیچوقت چشمام بجز تو کسیو ندیده! بعد سال ها برگشتم... یومه....من اینجام...!... من هوتوکه تو هستم...یادت اومد؟... "
صدای هوتوکه مهکم تر میشه و باعث میشه قلب خودش و یومه بلرزه
یومه: "هوتوکه...چی....تو چِت شده... "
یومه در ذهنش: "داره راجب چی حرف میزنه؟...من اونو تا چند ماه پیش قبل تر از اینکه بیاد مدرسه نمیشناختم... تا به حال ندیده بودمش... چرا... چرا داره اینجوری میکنه... "
هوتوکه دستاش رو بالا میاره و گونه های یومه رو میگیره، صورت یومه در دستان گرم هوتوکه قرار میگیره جوری که انگار یومه قراره فرار کنه یا ناپدید بشه...انگار میخواد مطمئن شه واقعیه...
هوتوکه چشمان یومه رو با چشماش میگیره...
هوتوکه: "خیلی منتظر بودم...بدون تو هر ثانیه زندگیم قلبم درحال منفجر شدن بود...بین اینهمه ادم...فقط تو رو میبینم...میبینمت...اونجا...هنوز یومه منی...کسی عاشقشم...کسی که تک تک نفساش برام ستون زندگیه..."
حقیقت منفجر میشه... قلب یومه میتپه...چون انگار این کلمه هارو درک میکنه درحالی که چیزی به اسم'عشق' در خاطراتش بهش ورزیده نشده...کلمات در عمق وجود یومه تیکه تیکه میشن... این کیه؟ چرا یادم نمیاد؟ چرا حس میکنم نیمی از وجودمه درحالی که حتا نمیدونم واقعیه...
صورت هوتوکه هر لحظه به صورت یومه نزدیک تر میشه...
هوتوکه: "خیلی دوستت دارم یومه...از همون موقعی که منو مثل بقیه هیولا ندیدی...از همون موقعی که با دستای کوچیکت خون روی صورتمو پاک میکردی...حتا وقتی بهت صدمه میزدم ولم نمیکردی... "
یومه گیج شده...انگار هوتوکه داره راجب خاطراتی حرف میزنه که سال ها از یومه گرفته شده...
صورت هوتوکه فقط چند ثانت با صورت یومه فاصله داره... نفس گرمش پوست گونه یومه سرخ میکنه...اما اون لحظه هوتوکه فقط یه چیز میخواد....اون یومه هست...
هوتوکه: "بگو که منو یادت میاد...یومه...یومه... منو یادت میاد؟... "
اما یومه چیزی نمیگه... ولی چشماش...همچیو میگه...
در عمق وجود هوتوکه یچیز شکسته میشه چون جوابی نیومد...
هوتوکه:"میدونی...به قولم عمل کردم... زوده ولی...اومدم...پس یومه...قولی که بهم دادیم...یومه... با من از_"
یومه: "ببخشید ولی نمیدونم راجب کدوم قول حرف میزنی...لطفا برو عقب تر...چون...در عمق وجودم چیزی نیست که داد بزنه و حسی به اسم عشق رو به فردی که فقط چند ماهه میشناسه و خیلی چیز راجبش نمیدونه داشته باشه... "
کلمات یومه مانند خنجر در قلب هوتوکه میره...جمله که سال ها هوتوکه براش صبر کرده بود توسط یومه شکسته میشه...قلبی که تیکه تیکه شده...فقط یکم جرقه میخواست...نه پودر شدن...اشکی در چشمان هوتوکه حلقه میزنه ولی لبخند میزنه... از صورت یومه فاصله میگیره...بغل... بغل...چیزی که فقط اون میخواد تا قلبش از راه دیگه ای قلب یومه رو حس کنه....هوتوکه یومه رو بغل میکنه...و حلقه در جیبش در تاریکی شکست فرو میره...صورت هوتوکه در گردن یومه فرو میره انگار نه انگار که توسط همین فرد تیکه تیکه شده...
هوتوکه: "اشکالی نداره...اشکالی نداره که منو یادت نمیاد...اشکالی نداره که بهم حسی نداری که قبلا داشتی...ولی من بیخیال نمیشم به دوست بودن باهات ادامه میدم...تا یه روز یادت بیاد و خودت بغلم کنی...ولت نمیکنم...بیخیال نمیشم...چون حتا جونمم برای لبخندت میدم..."
هوتوکه که از درون درحال فریاد و خاکستر شدنه اروم گردن یومه رو میبوسه...به نماد اینکه...'تا اخر لحظه عمرم دوستت خواهم داشت...! '
(ادامه دارد)
حلقه ای که با ارزو ها میدرخشید...حلقه ای که از اول اردو توی کیف هوتوکه بود...
یومه و هوتوکه کمی دور میشن و میرن پشت درخت
یومه: "خب؟ چی میخواستی بگی؟...چیزی شده؟... "
وقتی یومه سرش رو بالا میگیره چشمای هوتوکه رو که مانند ستاره ای آغشته به خواسته هاشه میدرخشه میبینه...انگار فقط کلمات نیست...
هوتوکه به سمت یومه خم میشه
هوتوکه: "هنوزم داری تظاهر میکنی که منو نمیشناسی؟...میدونم که یادته...میدونم همچی یادته... "
صدای هوتوکه اروم اما پر از انفجار انتظار هاشه
یومه: "چی؟...هه... ام...هوتوکه...نمیدونم راجب چی حرف میزنی ولی قبل از اینکه بیای مدرسه، ندیده بودمت... شاید...منو اشتباه گرف_"
هوتوکه:"هیچوقت اشتباه نمیکنم! من هیچوقت چشمام بجز تو کسیو ندیده! بعد سال ها برگشتم... یومه....من اینجام...!... من هوتوکه تو هستم...یادت اومد؟... "
صدای هوتوکه مهکم تر میشه و باعث میشه قلب خودش و یومه بلرزه
یومه: "هوتوکه...چی....تو چِت شده... "
یومه در ذهنش: "داره راجب چی حرف میزنه؟...من اونو تا چند ماه پیش قبل تر از اینکه بیاد مدرسه نمیشناختم... تا به حال ندیده بودمش... چرا... چرا داره اینجوری میکنه... "
هوتوکه دستاش رو بالا میاره و گونه های یومه رو میگیره، صورت یومه در دستان گرم هوتوکه قرار میگیره جوری که انگار یومه قراره فرار کنه یا ناپدید بشه...انگار میخواد مطمئن شه واقعیه...
هوتوکه چشمان یومه رو با چشماش میگیره...
هوتوکه: "خیلی منتظر بودم...بدون تو هر ثانیه زندگیم قلبم درحال منفجر شدن بود...بین اینهمه ادم...فقط تو رو میبینم...میبینمت...اونجا...هنوز یومه منی...کسی عاشقشم...کسی که تک تک نفساش برام ستون زندگیه..."
حقیقت منفجر میشه... قلب یومه میتپه...چون انگار این کلمه هارو درک میکنه درحالی که چیزی به اسم'عشق' در خاطراتش بهش ورزیده نشده...کلمات در عمق وجود یومه تیکه تیکه میشن... این کیه؟ چرا یادم نمیاد؟ چرا حس میکنم نیمی از وجودمه درحالی که حتا نمیدونم واقعیه...
صورت هوتوکه هر لحظه به صورت یومه نزدیک تر میشه...
هوتوکه: "خیلی دوستت دارم یومه...از همون موقعی که منو مثل بقیه هیولا ندیدی...از همون موقعی که با دستای کوچیکت خون روی صورتمو پاک میکردی...حتا وقتی بهت صدمه میزدم ولم نمیکردی... "
یومه گیج شده...انگار هوتوکه داره راجب خاطراتی حرف میزنه که سال ها از یومه گرفته شده...
صورت هوتوکه فقط چند ثانت با صورت یومه فاصله داره... نفس گرمش پوست گونه یومه سرخ میکنه...اما اون لحظه هوتوکه فقط یه چیز میخواد....اون یومه هست...
هوتوکه: "بگو که منو یادت میاد...یومه...یومه... منو یادت میاد؟... "
اما یومه چیزی نمیگه... ولی چشماش...همچیو میگه...
در عمق وجود هوتوکه یچیز شکسته میشه چون جوابی نیومد...
هوتوکه:"میدونی...به قولم عمل کردم... زوده ولی...اومدم...پس یومه...قولی که بهم دادیم...یومه... با من از_"
یومه: "ببخشید ولی نمیدونم راجب کدوم قول حرف میزنی...لطفا برو عقب تر...چون...در عمق وجودم چیزی نیست که داد بزنه و حسی به اسم عشق رو به فردی که فقط چند ماهه میشناسه و خیلی چیز راجبش نمیدونه داشته باشه... "
کلمات یومه مانند خنجر در قلب هوتوکه میره...جمله که سال ها هوتوکه براش صبر کرده بود توسط یومه شکسته میشه...قلبی که تیکه تیکه شده...فقط یکم جرقه میخواست...نه پودر شدن...اشکی در چشمان هوتوکه حلقه میزنه ولی لبخند میزنه... از صورت یومه فاصله میگیره...بغل... بغل...چیزی که فقط اون میخواد تا قلبش از راه دیگه ای قلب یومه رو حس کنه....هوتوکه یومه رو بغل میکنه...و حلقه در جیبش در تاریکی شکست فرو میره...صورت هوتوکه در گردن یومه فرو میره انگار نه انگار که توسط همین فرد تیکه تیکه شده...
هوتوکه: "اشکالی نداره...اشکالی نداره که منو یادت نمیاد...اشکالی نداره که بهم حسی نداری که قبلا داشتی...ولی من بیخیال نمیشم به دوست بودن باهات ادامه میدم...تا یه روز یادت بیاد و خودت بغلم کنی...ولت نمیکنم...بیخیال نمیشم...چون حتا جونمم برای لبخندت میدم..."
هوتوکه که از درون درحال فریاد و خاکستر شدنه اروم گردن یومه رو میبوسه...به نماد اینکه...'تا اخر لحظه عمرم دوستت خواهم داشت...! '
(ادامه دارد)
- ۳.۸k
- ۰۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط