به نظرم نباید هیچوقت پیشِ خودت فکر کنی که کسی را میشناسی.
به نظرم نباید هیچوقت پیشِ خودت فکر کنی که کسی را میشناسی...
هر چند سال که باشد،هر چقدر از آشنایی ات گذشته باشد،به نظرم هیچوقت نباید پیشِ خودت حتی فکرش را هم بکنی که کسی را "کاملا" میشناسی...
گاهی اوقات حرف های بعضی از آدم های درون زندگی مان اندازهی انفجارِ مهیبِ یک بمب ما را موج زده میکند،آنقدری که نمیدانی آن لحظه باید فرار کنی یا بمانی و جوابش را بدهی!
آنقدری که نمیدانی نگاهش کنی یا همانجا بزنی زیر گریه...
آنقدری که دلت میخواهد آن لحظه یکی دم دستت باشد و چنان بگذارد زیر گوشت که مطمئن بشوی بیداری و اینها را خواب نمیبینی...
آنقدری که پیشِ خودت بگویی حتما این آدم را هک کرده اند!نه نه حتما هک کردند،امکان ندارد این همان آدم قبلی باشد...!
به نظرم اگر ما آدم ها اینقدر فکر نمیکردیم که همدیگر را میشناسیم این حرف ها برایمان آنقدر هم سنگین و غیر قابل هضم نمیشد...
به نظرم اینقدر موجَش شدید نمیشد که من در راه برگشت سیگارم را برعکس روشن کنم...
یکی از سخت ترین کارهای دنیا زمانی است که میخواهید چشم در چشم با کسی صحبت کنید...
باید خیلی هنرمندانه حرف هایتان را زمان بندی کنید که وسطِ کار بغضتان نترکد!میخواستم بگویمش که تو را به خدا کار را از اینی که هست خراب تر نکن...
این حرف هایی که نمیدانم داری از کجا می آوریشان را نصفه کاره بگذار و برو...من تا همین جایش هم زیادی شنیده ام...
اما موجِ حرف هایش کم کم داشت اثر میکرد...
زمانی که موج میگیردتان دیگر قادر به انجام هیچگونه واکنش و یا حرف زدنی نیستید و برای همین بود که در آن لحظه تنها توانایی ام مات و مبهوت نگاه کردنش بود...
میدانی سخت ترین درک دنیا زمانی است که بین یک برزخ گیر میکنی...
برزخی که یک طرفَش دوست داشتنی ترین موجودی است که تا به حال میشناختی اش،
و طرفِ دیگر دوست داشتنی ترین موجودی است که احساس میکنی هرگز نمیشناختی اش...
و بدترین برزخِ دنیا درست همینجاست
همین.
.
هر چند سال که باشد،هر چقدر از آشنایی ات گذشته باشد،به نظرم هیچوقت نباید پیشِ خودت حتی فکرش را هم بکنی که کسی را "کاملا" میشناسی...
گاهی اوقات حرف های بعضی از آدم های درون زندگی مان اندازهی انفجارِ مهیبِ یک بمب ما را موج زده میکند،آنقدری که نمیدانی آن لحظه باید فرار کنی یا بمانی و جوابش را بدهی!
آنقدری که نمیدانی نگاهش کنی یا همانجا بزنی زیر گریه...
آنقدری که دلت میخواهد آن لحظه یکی دم دستت باشد و چنان بگذارد زیر گوشت که مطمئن بشوی بیداری و اینها را خواب نمیبینی...
آنقدری که پیشِ خودت بگویی حتما این آدم را هک کرده اند!نه نه حتما هک کردند،امکان ندارد این همان آدم قبلی باشد...!
به نظرم اگر ما آدم ها اینقدر فکر نمیکردیم که همدیگر را میشناسیم این حرف ها برایمان آنقدر هم سنگین و غیر قابل هضم نمیشد...
به نظرم اینقدر موجَش شدید نمیشد که من در راه برگشت سیگارم را برعکس روشن کنم...
یکی از سخت ترین کارهای دنیا زمانی است که میخواهید چشم در چشم با کسی صحبت کنید...
باید خیلی هنرمندانه حرف هایتان را زمان بندی کنید که وسطِ کار بغضتان نترکد!میخواستم بگویمش که تو را به خدا کار را از اینی که هست خراب تر نکن...
این حرف هایی که نمیدانم داری از کجا می آوریشان را نصفه کاره بگذار و برو...من تا همین جایش هم زیادی شنیده ام...
اما موجِ حرف هایش کم کم داشت اثر میکرد...
زمانی که موج میگیردتان دیگر قادر به انجام هیچگونه واکنش و یا حرف زدنی نیستید و برای همین بود که در آن لحظه تنها توانایی ام مات و مبهوت نگاه کردنش بود...
میدانی سخت ترین درک دنیا زمانی است که بین یک برزخ گیر میکنی...
برزخی که یک طرفَش دوست داشتنی ترین موجودی است که تا به حال میشناختی اش،
و طرفِ دیگر دوست داشتنی ترین موجودی است که احساس میکنی هرگز نمیشناختی اش...
و بدترین برزخِ دنیا درست همینجاست
همین.
.
۲.۸k
۰۵ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.