کُنـــجِ دلبـــر 🌱🧡ڪــپشن
#کُنـــجِ_دلبـــر 🌱🧡ڪــپشن
دانشجوی سالِ آخر ادبیات بودم . با همان شور و حالی که آدم در این سال ها دارد .
عاشق و شیدا
عصرها توی بالکن خانه ای که اجاره کرده بودم می نشستم و می خواندم ... غرق می شدم .
شعر ، نامه های عاشقانه ی چاپ شده و ...
چشم هایم را بستم ، یک بیت را سه بار تکرار کردم . با صدای بلند تکرار کردم که صدای افتادن کیسه ای به زمین آمد .
چشم هایم را باز کردم . زنِ صاحب خانه بود . طوبی خانم . کیسه را برداشت نگاهی به بالا انداخت ، چشم هایش داشت اشکی میشد که سرش را پایین انداخت و در حالی که پاهایش را روی زمین می کشید رفت .
از دیدن این صحنه چنان یکه خوردم که چند لحظه خیره به جای ایستادن طوبی خانم ماندم ، طوبی خانم زنِ مقرراتی و خشکی بود که تا به حال نه خنده به لبش دیده بودم و نه آشفته حالی
و هرگز ندیده بودم کسی به خانه اش رفت و آمد کند.
چه رسد به اینکه با یک بیت اینطور به هم بریزد .
تا صبح هزار جور حدس زدم که حتما جلوی در چیزی شده یا کسی از اقوامشان فوت کرده یا ...
صبح داشتم درِ خانه را می بستم که از واحد روبرو صدایم زد .
_ شیرین خانم . وقت داری چند لحظه ؟
وقت نداشتم ولی کنجکاو تر از آن بودم که بی خیال شوم .
- راستش خواستم کتابِ دیروزت رو بهم قرض بدی .
با شیطنت جواب دادم : بله قابل شما رو که اصلا نداره .
از بچگی زبانم زهر داشت . انگار با این جمله به پیرزن گفته بودم فقط تو یک نفر مانده شعر بخواند .
کتاب را دادم دستش و تا عصر تمام فکرم مشغولش بود .
عصر که برگشتم صدای گریه اش توی راهرو می آمد .
با پررویی تمام در زدم ، در باز بود آنقدر عجیب بود که به خودم اجازه ی داخل شدن دادم .
طوبی خانم از فرط گریه صورتش کبود شده بود .
عذر خواهی کردم و لیوانی آب دستش دادم . بی هیچ حرفی در آغوشش کشیدم .
با صدای خفه ای گفت : دوستش داشتم . هنوزم دارم . سال ها بود هیچ کتابی نخریده بودم ، هیچ شعری نخونده بودم اما وقتی اون بیتُ تکرار کردی یه چیزی لرزید .
خودش بود ...
شعرِ خودش
#معصومه_خدادادی
#یادگار_توت_فرنگی🍓🌺
دانشجوی سالِ آخر ادبیات بودم . با همان شور و حالی که آدم در این سال ها دارد .
عاشق و شیدا
عصرها توی بالکن خانه ای که اجاره کرده بودم می نشستم و می خواندم ... غرق می شدم .
شعر ، نامه های عاشقانه ی چاپ شده و ...
چشم هایم را بستم ، یک بیت را سه بار تکرار کردم . با صدای بلند تکرار کردم که صدای افتادن کیسه ای به زمین آمد .
چشم هایم را باز کردم . زنِ صاحب خانه بود . طوبی خانم . کیسه را برداشت نگاهی به بالا انداخت ، چشم هایش داشت اشکی میشد که سرش را پایین انداخت و در حالی که پاهایش را روی زمین می کشید رفت .
از دیدن این صحنه چنان یکه خوردم که چند لحظه خیره به جای ایستادن طوبی خانم ماندم ، طوبی خانم زنِ مقرراتی و خشکی بود که تا به حال نه خنده به لبش دیده بودم و نه آشفته حالی
و هرگز ندیده بودم کسی به خانه اش رفت و آمد کند.
چه رسد به اینکه با یک بیت اینطور به هم بریزد .
تا صبح هزار جور حدس زدم که حتما جلوی در چیزی شده یا کسی از اقوامشان فوت کرده یا ...
صبح داشتم درِ خانه را می بستم که از واحد روبرو صدایم زد .
_ شیرین خانم . وقت داری چند لحظه ؟
وقت نداشتم ولی کنجکاو تر از آن بودم که بی خیال شوم .
- راستش خواستم کتابِ دیروزت رو بهم قرض بدی .
با شیطنت جواب دادم : بله قابل شما رو که اصلا نداره .
از بچگی زبانم زهر داشت . انگار با این جمله به پیرزن گفته بودم فقط تو یک نفر مانده شعر بخواند .
کتاب را دادم دستش و تا عصر تمام فکرم مشغولش بود .
عصر که برگشتم صدای گریه اش توی راهرو می آمد .
با پررویی تمام در زدم ، در باز بود آنقدر عجیب بود که به خودم اجازه ی داخل شدن دادم .
طوبی خانم از فرط گریه صورتش کبود شده بود .
عذر خواهی کردم و لیوانی آب دستش دادم . بی هیچ حرفی در آغوشش کشیدم .
با صدای خفه ای گفت : دوستش داشتم . هنوزم دارم . سال ها بود هیچ کتابی نخریده بودم ، هیچ شعری نخونده بودم اما وقتی اون بیتُ تکرار کردی یه چیزی لرزید .
خودش بود ...
شعرِ خودش
#معصومه_خدادادی
#یادگار_توت_فرنگی🍓🌺
۱۲.۸k
۱۲ خرداد ۱۴۰۰