ما وحشیانه همدیگر را می بوسیدیم،
ما وحشیانه همدیگر را میبوسیدیم،
دست او را به سینهی خود فشار میدادم.
به من میگفت:
«چشمهای تو مرا به این روز انداخت.
این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده.
تاب و تحمل نگاههای تو را نداشتم.
نمیدیدی که چشم به زمین میدوختم؟»
به او میگفتم:
«در چشمهای من دقیقتر نگاه کن!
جز تو هیچ چیزی در آنها نیست.» 📚 چشمهایش
✍ 🏼 #بزرگ_علوی
دست او را به سینهی خود فشار میدادم.
به من میگفت:
«چشمهای تو مرا به این روز انداخت.
این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده.
تاب و تحمل نگاههای تو را نداشتم.
نمیدیدی که چشم به زمین میدوختم؟»
به او میگفتم:
«در چشمهای من دقیقتر نگاه کن!
جز تو هیچ چیزی در آنها نیست.» 📚 چشمهایش
✍ 🏼 #بزرگ_علوی
۱.۳k
۱۲ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.