از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار  پریشانــی‌ست، رو ســوی چـــه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"
کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم.

#حسین_منزوی
دیدگاه ها (۲)

بــــه دل هـــــوای تـــو دارم و بر و دوشتکه تا سپیده دمامشب...

ز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کنبی خودتر از اینم کن و از خود...

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانهترســــم قـــرار و صبـــرم ب...

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانهترســــم قـــرار و صبـــرم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط