بخونید واقعن خیل درد دارع
بخونید واقعنـ خیلے درد دارع
خیلے قشنگهـ
واسهـ دلشکستهـ ها خوندنشـ واجبهـ
┄┄┄┄┅━✵✵━┅┄┄┄┄
لحظه ی آخر که داشت میرفت بغض کرده بودم
از رفتن متنفر بودم..
خم شد کفشاشو بپوشه
بعد ایستاد
دستی کشید تو موهای کم پشتش..
لباسشو مرتب کرد
دستشو آورد جلو گفت:
این آخرین باره..
کاری نداری؟
نگاهم به دستش بود..
دستمو گذاشتم بین دستش
و به آرومی فشار دادم...
گفت نگام کن
و من حتی سرمو بالا نکردم..
دستشو اورد زیر چونم
سرمو اورد بالا
و من چشمامو بستم..
نمیخواستم برای آخرین بار نگاهش کنم...
ولی زور اون بیشتر بود..
گفت:تا نگاه نکنی نمیرم
و من سریع نگاهش کردم...
اروم گفتم خدافظ..
گفت بلند تر
با صدای بلندتری گفتم خدافظ برو به سلامت..
و تو دلم میگفتم ای کاش هیچوقت نگاهت نمیکردم شاید نمیرفتی...
درو که بستم
سرمو گرفتم بین دستام
نشستم کنار در
بغضم ترکید...
بهم گفته بود به درد هم نمیخوریم...
گفته بود شبیه هم نیستیم و من هزارتا دلیل و منطق براش آوردم که آدما با تفاوتاشونه که جلوه میکنن..
شباهتاشون که به دردی نمیخوره..
اما قبول نمیکرد
گوشش شنوا نبود..
پشت در نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد
چشمام تار میدید فقط
"پاسخ" رو لمس کردم
گذاشتم کنار گوشم..
صداش پیچید تو گوشی :
خانوم کوچولو؟ شوخی کردما,آخرین باری وجود نداره ها...در ضمن آدم یارشو اینجوری بدرقه نمیکنه ها..
اخماتو باز کن
لبخندی نشست رو لبم
زیر لب دیوونه یی نثارش کردم..
گفت: خودتی حالا ام برو اشکاتو پاک کن نبینم گریه کنی ها...مراقب خودتم باش..
تلفن رو قطع کردم...
چایی دم کردم نشستم رو پله های حیاط
عکساشو نگاه میکردم
اخماشو...
موهای سفید رو شقیقه شو..
دلم برای جز به جز چهرش ضعف میرفت..
اونقد عکساشو,مسیجاشو نگاه کردم که متوجه تاریکی آسمون نشدم...
حالم بهتر بود...
زندگی قشنگ تر بود..
حالا دیگه از بودنش مطمن بودم..
شمارشو گرفتم
عکسش رو صفحه گوشی دلبری میکرد..
چندتا بوغ خورد
آخرشم گفت:مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد...
چرخی زدم تو خونه...
زمان سپری شد...
چند دقیقه بعد زنگ زدم اما بازهم..
دلشوره همه ی وجودمو گرفته بود..
کلافه بودم
برای بار سوم شمارشو گرفتم میخواسم قطع کنم که یهو برداشت
سریع گفتم: معلومه کجایی!
نگرانت شدما, چرا جواب نمیدادی
اما صدای یه زن جایگزین صداش بود
زن: سلام خانوم نسبتتون با این آقا چیه ؟
ابروهام پرید بالا
نسبتم؟
با تعجب گفتم: شما ؟؟؟
زن: بنده مسئول بیمارستان...
هستم صاحب این گوشی تصادف کرده اگر از بستگان نزدیک هستید تشریف بیارید اینجا
صداش تو گوشم مثل سوت بود...
وقتی رسیدم بیمارستان...
معنی آخرین بار رو با همه ی وجودم حس کردم...
آخرین بار ...
دستمو کشیدم رو چشمای بستش..
کنار گوشش گفتم: مگه نگفتی شوخیه ؟مگه نگفتی اخرین باری در کار نیست...
پس این قلبی که نمیتپه چی میگه؟😔
┄┄┄┄┅━✵✵━┅┄┄┄┄
خیلے قشنگهـ
واسهـ دلشکستهـ ها خوندنشـ واجبهـ
┄┄┄┄┅━✵✵━┅┄┄┄┄
لحظه ی آخر که داشت میرفت بغض کرده بودم
از رفتن متنفر بودم..
خم شد کفشاشو بپوشه
بعد ایستاد
دستی کشید تو موهای کم پشتش..
لباسشو مرتب کرد
دستشو آورد جلو گفت:
این آخرین باره..
کاری نداری؟
نگاهم به دستش بود..
دستمو گذاشتم بین دستش
و به آرومی فشار دادم...
گفت نگام کن
و من حتی سرمو بالا نکردم..
دستشو اورد زیر چونم
سرمو اورد بالا
و من چشمامو بستم..
نمیخواستم برای آخرین بار نگاهش کنم...
ولی زور اون بیشتر بود..
گفت:تا نگاه نکنی نمیرم
و من سریع نگاهش کردم...
اروم گفتم خدافظ..
گفت بلند تر
با صدای بلندتری گفتم خدافظ برو به سلامت..
و تو دلم میگفتم ای کاش هیچوقت نگاهت نمیکردم شاید نمیرفتی...
درو که بستم
سرمو گرفتم بین دستام
نشستم کنار در
بغضم ترکید...
بهم گفته بود به درد هم نمیخوریم...
گفته بود شبیه هم نیستیم و من هزارتا دلیل و منطق براش آوردم که آدما با تفاوتاشونه که جلوه میکنن..
شباهتاشون که به دردی نمیخوره..
اما قبول نمیکرد
گوشش شنوا نبود..
پشت در نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد
چشمام تار میدید فقط
"پاسخ" رو لمس کردم
گذاشتم کنار گوشم..
صداش پیچید تو گوشی :
خانوم کوچولو؟ شوخی کردما,آخرین باری وجود نداره ها...در ضمن آدم یارشو اینجوری بدرقه نمیکنه ها..
اخماتو باز کن
لبخندی نشست رو لبم
زیر لب دیوونه یی نثارش کردم..
گفت: خودتی حالا ام برو اشکاتو پاک کن نبینم گریه کنی ها...مراقب خودتم باش..
تلفن رو قطع کردم...
چایی دم کردم نشستم رو پله های حیاط
عکساشو نگاه میکردم
اخماشو...
موهای سفید رو شقیقه شو..
دلم برای جز به جز چهرش ضعف میرفت..
اونقد عکساشو,مسیجاشو نگاه کردم که متوجه تاریکی آسمون نشدم...
حالم بهتر بود...
زندگی قشنگ تر بود..
حالا دیگه از بودنش مطمن بودم..
شمارشو گرفتم
عکسش رو صفحه گوشی دلبری میکرد..
چندتا بوغ خورد
آخرشم گفت:مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد...
چرخی زدم تو خونه...
زمان سپری شد...
چند دقیقه بعد زنگ زدم اما بازهم..
دلشوره همه ی وجودمو گرفته بود..
کلافه بودم
برای بار سوم شمارشو گرفتم میخواسم قطع کنم که یهو برداشت
سریع گفتم: معلومه کجایی!
نگرانت شدما, چرا جواب نمیدادی
اما صدای یه زن جایگزین صداش بود
زن: سلام خانوم نسبتتون با این آقا چیه ؟
ابروهام پرید بالا
نسبتم؟
با تعجب گفتم: شما ؟؟؟
زن: بنده مسئول بیمارستان...
هستم صاحب این گوشی تصادف کرده اگر از بستگان نزدیک هستید تشریف بیارید اینجا
صداش تو گوشم مثل سوت بود...
وقتی رسیدم بیمارستان...
معنی آخرین بار رو با همه ی وجودم حس کردم...
آخرین بار ...
دستمو کشیدم رو چشمای بستش..
کنار گوشش گفتم: مگه نگفتی شوخیه ؟مگه نگفتی اخرین باری در کار نیست...
پس این قلبی که نمیتپه چی میگه؟😔
┄┄┄┄┅━✵✵━┅┄┄┄┄
- ۲.۱k
- ۲۳ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط