داستان بغل کردنامام زمان

داستان بغل کردن#امام زمان

روزی امام زمان در مغازه عبدالکریم کفاش نشسته بودن که رو میکنند به عبدالکریم و می گویند:عبدالکریم کفشهای منو ببین نیاز به وصله دارن
عبدالکریم جواب میدن:آقا به روی چشم اما اجازه بدید اول سفارش مردم رو تموم کنم بعد به کفشهای شما برسم(البته چون آقا امر نکرده بودند این جواب را داد)
امام زمان برای بار دوم می فرمایند عبدالکریم کفش های من نیلز به وصله دارن برام بدوزش
باز هم عبدالکریم همان جواب رو دادند
برای بار سوم امام زمان می فرمایند عبدالکریم کفشهای منو برام بدوز.
این بار عبدالکریم کفاش از جاش بلند میشه و جلوی آقا میره و آقا رو بغل میکنه و محکم فشار میده و میگه آقا جان قربونت برم من که گفتم چشم اما اگه بار دیگه بگین همینجوری که تو بغلم گرفتمت داد میزنم آی مردم بیاین امام زمان اینجاست.!

آقا فرمودند:عبدالکریم اگه اینطوری نبودی هرگز به سراغت نمی اومدیم .....
📚 روزنه هایی از عالم غیب/سید محسن خرازی

#فدای #عاشقانه های_تو
#دلنوشته
#انتظار
#مهدویت
#دوستت_دارم
@abadele
دیدگاه ها (۵)

#داستان:آقاجان شما که #مستاجر نیستیدمرحوم سید عبدالکریم کفاش...

#هفت_سین #نوروز@abadele

اگر چند روز #امام_ زمان رونبینیم چه می کنیم؟#عبدالکریم #کفاش...

آیا #امام زمان صدای منو می شنوند؟#آیت الله#بهجت :بین دهان تا...

ملت شما آخرش حساب کنین که هم ما داریم گوه می خوریم هم اینا !...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط