درخواستی وقتی یه هفته با جونگ کوک ازدواج کردی اما
درخواستی وقتی یه هفته با جونگ کوک ازدواج کردی اما......
یه هفته ای میشه با جونگکوک ازدواج کردم عاشق همدیگه بودیم یک روز خونه نیومده هرچی زنگ میزنم جواب نمیده خیلی نگرانشم من از تنهایی میترسم فوبیا دارم در حالی که داشتم از نگرانی میمردم گوشیم زنگ میخوره با عجله سمت گوشیم میرم برش میدارم نگاه بهش میکنم با بغض جواب میدم با صدای گرفته میگم
ا.ت: الو سلام داداش (داداشش تهیونگ هسته )
تهیونگ: الو سلام عزیزم چیزی شده چرا صدات اینجوریه
ا.ت بغضش میترکه باگریه میگه: ته هق کوک هق یه روزه حونه نیومده هقققق
تهیونگ با نگرانی میگه: عزیرم الان میام کنارت زود میام نترس الان میام
ا.ت: ب..ا..شه
چند دقیقه میگذره صدای زنگ خونه میاد اوت با تمام سرعت میره در باز میکنه وقتی داداشش میبینه میپره بغلش با صدای بلند میزنه زیر گریه تهیونگم خواهرشپ بغل میکنه میگه : عزیرم گریه نکن خودم حسابش میرسم مگه دستم بهش نرسه مرتیکه میدونه تو فوبیا داری یه روز خونه نیومده با عصبانیت نفسش قوت میکنه بیرون ا.ت بغل میکنه میبره داخل خونه زنگ میزنه به دوست دخترش آری بیاد کناررخواهرش وقتی دست دخترش میاد تهیونگ میره دنبال کوک ....
چند ساعتی گذشت شب شده بود خبری از هیچ کدوم نبود نه ته نه کوک ا.ت هم توی بغل آری همش گریه میکرد که ناگهان صدای کلید چرخوندن اومد در باز شد هم آری هم ا.ت به سرعت از روی مبل بلند شدن که کوک دیدن داره میاد داخل با صورت داغون وارد شد تا به در بار نگاه کرد اری و ا.ت دید با تعجب گفت : شما اینجا چکار میکنید یه جوری حرف میزد انگار همچی از یاد برده ازدواجشو با ا.ت همچی رو که اری با تعجب گفت: کوک حالت خوبه ا.ت با تو ازدواج کرده الان یه هفته هسته یهو کوککه انگار برق بهش وصل کردن تکونی خورد به سمت ا.ت یورش برد دستش گرفت همون موقع اری به تهیونگ پیام داد که کوک اومده اونم گفت نزدیکم دارم میام وقتی کوک به ا.ت یورش برد ا.ت عقب کشید که کوک گفت : عزیزم متاسفم من...من... اخخخخخ دستی روی صورتش کشید ا.ت فقط با گریه نگاهش میکرد که همون لحظه تهیونگ رسید به طرف کوک حمله ورشد با عربده یه سمت گفت: مرتیکه تو مگه نمیدونستی خواهرم فوبیا داره یقه کوک گرفت یه مشت بهش زد گفت : عوصی من خواهرمو به تو دادم مواظبش باشی لعنتی یه روز کامل نبودی یه روزززز دوباره به طرفش حمله کرد روی کوک افتاد که آری ا.ت تا اون موقع شوکه شده بودن به طرفشون رفتن اونارو جدا کردن هر دو رو روی مبل نشوندن که کوک بابغض گفت : متاسفم ...من...من... واقعا نمیخواستم اینجوری بشه من اینقدر غرق بودم یادم رفت که ازدواج کردم ا.ت خونه منه به مسیح اگه میخواستم این اتفاق بیوفته تهیونگ با عصبانیت غرید: غلط کردی یادت رفت مرتیکه مگه خواهر من بازیچه دسته توعه .... دامه پارت بعد
یه هفته ای میشه با جونگکوک ازدواج کردم عاشق همدیگه بودیم یک روز خونه نیومده هرچی زنگ میزنم جواب نمیده خیلی نگرانشم من از تنهایی میترسم فوبیا دارم در حالی که داشتم از نگرانی میمردم گوشیم زنگ میخوره با عجله سمت گوشیم میرم برش میدارم نگاه بهش میکنم با بغض جواب میدم با صدای گرفته میگم
ا.ت: الو سلام داداش (داداشش تهیونگ هسته )
تهیونگ: الو سلام عزیزم چیزی شده چرا صدات اینجوریه
ا.ت بغضش میترکه باگریه میگه: ته هق کوک هق یه روزه حونه نیومده هقققق
تهیونگ با نگرانی میگه: عزیرم الان میام کنارت زود میام نترس الان میام
ا.ت: ب..ا..شه
چند دقیقه میگذره صدای زنگ خونه میاد اوت با تمام سرعت میره در باز میکنه وقتی داداشش میبینه میپره بغلش با صدای بلند میزنه زیر گریه تهیونگم خواهرشپ بغل میکنه میگه : عزیرم گریه نکن خودم حسابش میرسم مگه دستم بهش نرسه مرتیکه میدونه تو فوبیا داری یه روز خونه نیومده با عصبانیت نفسش قوت میکنه بیرون ا.ت بغل میکنه میبره داخل خونه زنگ میزنه به دوست دخترش آری بیاد کناررخواهرش وقتی دست دخترش میاد تهیونگ میره دنبال کوک ....
چند ساعتی گذشت شب شده بود خبری از هیچ کدوم نبود نه ته نه کوک ا.ت هم توی بغل آری همش گریه میکرد که ناگهان صدای کلید چرخوندن اومد در باز شد هم آری هم ا.ت به سرعت از روی مبل بلند شدن که کوک دیدن داره میاد داخل با صورت داغون وارد شد تا به در بار نگاه کرد اری و ا.ت دید با تعجب گفت : شما اینجا چکار میکنید یه جوری حرف میزد انگار همچی از یاد برده ازدواجشو با ا.ت همچی رو که اری با تعجب گفت: کوک حالت خوبه ا.ت با تو ازدواج کرده الان یه هفته هسته یهو کوککه انگار برق بهش وصل کردن تکونی خورد به سمت ا.ت یورش برد دستش گرفت همون موقع اری به تهیونگ پیام داد که کوک اومده اونم گفت نزدیکم دارم میام وقتی کوک به ا.ت یورش برد ا.ت عقب کشید که کوک گفت : عزیزم متاسفم من...من... اخخخخخ دستی روی صورتش کشید ا.ت فقط با گریه نگاهش میکرد که همون لحظه تهیونگ رسید به طرف کوک حمله ورشد با عربده یه سمت گفت: مرتیکه تو مگه نمیدونستی خواهرم فوبیا داره یقه کوک گرفت یه مشت بهش زد گفت : عوصی من خواهرمو به تو دادم مواظبش باشی لعنتی یه روز کامل نبودی یه روزززز دوباره به طرفش حمله کرد روی کوک افتاد که آری ا.ت تا اون موقع شوکه شده بودن به طرفشون رفتن اونارو جدا کردن هر دو رو روی مبل نشوندن که کوک بابغض گفت : متاسفم ...من...من... واقعا نمیخواستم اینجوری بشه من اینقدر غرق بودم یادم رفت که ازدواج کردم ا.ت خونه منه به مسیح اگه میخواستم این اتفاق بیوفته تهیونگ با عصبانیت غرید: غلط کردی یادت رفت مرتیکه مگه خواهر من بازیچه دسته توعه .... دامه پارت بعد
- ۴.۳k
- ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط