رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_17
مگه میشه فامیلی نیاد تو خونه ما و حرف از ازدواج و خواستگار و شوهر و زن گرفتن و... نزنه...
مامان بزرگ: تو یه دختر سالم با خانواده، پاک، نجیب، خانواده دار، خوشگل، همه چی تموم، هنرمند و به قول خودمون از هر انگشتت هنر میباره نمیخوای شوهر کنی؟
یلدا: شما کیس خوب معرفی کن چشم!
(آخه کدوم دختر سالمی که براش یه پسر خوب سالم زن دوست و خانواده دار بیاد ردش میکنه؟)
مامان بزرگ: همین پسر خاله بابات اسمش چی بود ساناز مهناز؟!
یلدا: یاسر؟
مامان بزرگ: آهان آره یاسر!
چییی؟! گفتم یه خبراییه مامان بزرگ که خونشون اونور مشهده امشب اومده خونمون بمونه و همین امروز خاله بابا زنگ زده که میخوان فردا پس فردا بیان خونمون!
اوکی خاله بابا تو سال 2 3 دفعه میاد خونمون و یک هفته ای وایمیسته ولی چرا دقیقا تو همین روز مامان بزرگ اومده و داره حرف از ازدواج میزنه حالا با کی؟ با یاسر!
نگو برای اولین بار خاله میخواد با یاسر بیاد و یاسر خونه مارو به کارش ترجیح داده؟
از پارسال خبری ازشون نبود و امروز 1403/2/10 دوشنبه است.
یلدا: یاااسر! مامان بزرگ بیخیال شو از کی تاحالا کوتوله با غول ازدواج میکنه؟ (میدونم مثال بد و خنده داری زدم)
مامان بزرگ: مگه یاسر چشه؟
یلدا: مامان بزرگ چیشده الان به فکر ازدواج من افتادی با خواهر زادت؟
(خوب مامان بابام و خاله بابام باهم خواهرن دیگه)
مامان که چشاش از تعجب داشت در میومد و بابا که خیلی بی تفاوت داشت غذا میخورد پس از قضیه خبر داره و الان فقط نظر من رو میخواد
مامان بزرگ: خواهرم بهم زنگ زد ازم واسه پسرش یاسر خواستگاریت کرد...
جانمممم الان چیشدد اون پسر که میخواست با هیکل و چشاش منو قورت بده مطمئنم خودش نمیدونه و اگه بدونه مامانش ازم خواستگاری کرده ولوشو به پا میکنه
که مامان بزرگ با ادامه دادن حرفاش منو از توی افکارم بیرون کشید(البته که این فکرا کلا توی 1 ثانیه از فکرم گذشت)
مامان بزرگ: گفته که پسرش از اون موقع که دیدتت از فکرت و خیالت بیرون نمیاد،
چی فکر میکردم و چی از آب در اومد خودش پس مامان بزرگو این وسط میونه کرده
شیطنت داشت از تو چشاش موج میزد
مامان بزرگ: با کارا و رفتارایی که کردی انگاری دل خواهرزاده عبوس و سرد مو بردی!!
یلدا: کی من نه بابا مگه میشههههه!
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_17
مگه میشه فامیلی نیاد تو خونه ما و حرف از ازدواج و خواستگار و شوهر و زن گرفتن و... نزنه...
مامان بزرگ: تو یه دختر سالم با خانواده، پاک، نجیب، خانواده دار، خوشگل، همه چی تموم، هنرمند و به قول خودمون از هر انگشتت هنر میباره نمیخوای شوهر کنی؟
یلدا: شما کیس خوب معرفی کن چشم!
(آخه کدوم دختر سالمی که براش یه پسر خوب سالم زن دوست و خانواده دار بیاد ردش میکنه؟)
مامان بزرگ: همین پسر خاله بابات اسمش چی بود ساناز مهناز؟!
یلدا: یاسر؟
مامان بزرگ: آهان آره یاسر!
چییی؟! گفتم یه خبراییه مامان بزرگ که خونشون اونور مشهده امشب اومده خونمون بمونه و همین امروز خاله بابا زنگ زده که میخوان فردا پس فردا بیان خونمون!
اوکی خاله بابا تو سال 2 3 دفعه میاد خونمون و یک هفته ای وایمیسته ولی چرا دقیقا تو همین روز مامان بزرگ اومده و داره حرف از ازدواج میزنه حالا با کی؟ با یاسر!
نگو برای اولین بار خاله میخواد با یاسر بیاد و یاسر خونه مارو به کارش ترجیح داده؟
از پارسال خبری ازشون نبود و امروز 1403/2/10 دوشنبه است.
یلدا: یاااسر! مامان بزرگ بیخیال شو از کی تاحالا کوتوله با غول ازدواج میکنه؟ (میدونم مثال بد و خنده داری زدم)
مامان بزرگ: مگه یاسر چشه؟
یلدا: مامان بزرگ چیشده الان به فکر ازدواج من افتادی با خواهر زادت؟
(خوب مامان بابام و خاله بابام باهم خواهرن دیگه)
مامان که چشاش از تعجب داشت در میومد و بابا که خیلی بی تفاوت داشت غذا میخورد پس از قضیه خبر داره و الان فقط نظر من رو میخواد
مامان بزرگ: خواهرم بهم زنگ زد ازم واسه پسرش یاسر خواستگاریت کرد...
جانمممم الان چیشدد اون پسر که میخواست با هیکل و چشاش منو قورت بده مطمئنم خودش نمیدونه و اگه بدونه مامانش ازم خواستگاری کرده ولوشو به پا میکنه
که مامان بزرگ با ادامه دادن حرفاش منو از توی افکارم بیرون کشید(البته که این فکرا کلا توی 1 ثانیه از فکرم گذشت)
مامان بزرگ: گفته که پسرش از اون موقع که دیدتت از فکرت و خیالت بیرون نمیاد،
چی فکر میکردم و چی از آب در اومد خودش پس مامان بزرگو این وسط میونه کرده
شیطنت داشت از تو چشاش موج میزد
مامان بزرگ: با کارا و رفتارایی که کردی انگاری دل خواهرزاده عبوس و سرد مو بردی!!
یلدا: کی من نه بابا مگه میشههههه!
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۷.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.