رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_18
یلدا: کی من نه بابا مگه میشههههه!
مامان بزرگ: حالا که شده، فردا هم میرسن مشهد و یک هفته میمونن
یلدا: یعنی خاله برای اولین بار قراره با پسرش بیاااد؟
بابا: بله!
سرمو به طرف بابا که اونطرف سفره نشسته بود چرخوندم سرش هنوز تو بشقاب بود و سرشو خیلی خشک بالا گرفت و خیلی سرد شروع کرد به حرف زدن
بابا: قراره یک هفته بیان اینجا قراره ازت خواستگاری کنن و قراره تو حواست به کارا و رفتارایی که میکنی باشه و اگه رفتار ناجایی مثل اون کارت که تو شیرینی خورون باهاش کردی ازت ببینم کلاهمون میره توهم!!
دوباره مشغول غذا خوردن شد و سرش و پایین گرفت
تا خواستم دهن باز کن چیزی بگم بابا با حرفش دهنمو بست
بابا: فک نکن نفهمیدم کارت از عمد نبوده و دختر قوی و محکم من که با زور اون سینی و از دستش بیرون نکشی نمیوفته از دستش سینی به اون سبکی در رفته!!!
توف به این شانس فک میکردم کسی جز یاسر متوجه نشده باشه
بابا با لحن نسبتا عصبانی(تهدید آمیز) حرفشو ادامه داد
بابا: حالا که اینکارو کردی گذشت ولی اگه بخوای باز فیلم دیگه ای روش سوار کنی دیگه نه من نه تو!
وا چرا یهو اینقدر بی ادب شد؟ عصبانیت با مردا چیکار که نمیکنه!
دیگه داشت سرم از درد میترکید واقعا طاقت داد و بیداد و بحث کردن رو ندارم و سریع انرژیم تموم میشه
با صدای بلند از مامان تشکر کردم و با گفتن با اجازه از جام بلند شدم و یه راست به سمت اتاق رفتم و خودمو رو تخت انداختم آرنجمو رو چشام گذاشتم و به ثانیه نکشید خواب منو داخل خودش غرق کرد
یاسر:
دلم بدجوری بیتابی میکنه برای دیدنش از موقعی که اونو دیدم بدجوری ازش خوشم اومد و حالا من عاشق کسی شده بودم که با من کلی فرق داشت منی که جز مادرم از بقیه دخترا بدم میومد ولی حالا این منم که دلم برای دیدنش لحظه شماری میکرد
و 2 ساعت بیشتر نمونده تا برای دیدنش راه بیوفتم
مامان: یاسر یاسر با تو اما
با چند ضربه رو سرم حواسمو جمع کردم
یاسر: جانم مامان جان
مامان: مامان قربونت بشه حالت خوبه تاج سرم؟
لبخندی به لبام نشست عاشق قربون صدقه رفتن مامانم
یاسر: آره خوبم مامان قشنگم چمدونت رو جمع کردی؟
مامان: آره همه چی حاظره برم حاظر شم؟
ساعتی به حرکت قطار نمونده بود با اصرار زیاد مامان مجبور شدم بلیط قطار بگیرم چون از هواپیما حراس داره
یاسر: میخوای تنهایی برم؟
مامان: فهمیدم الان حاظر میشم
خنده ام گرفته بود و مامان بهم چشم غره میرفت رفت لباس بپوشه و بهتره منم برم حاظر شم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق
فاطیما رو زمین نشسته بود و داشت با عروسکاش بازی میکرد رو سرشو نوازشی کردم
فاطیما: داداشی کی میریم حوصله ام سر رفت
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_18
یلدا: کی من نه بابا مگه میشههههه!
مامان بزرگ: حالا که شده، فردا هم میرسن مشهد و یک هفته میمونن
یلدا: یعنی خاله برای اولین بار قراره با پسرش بیاااد؟
بابا: بله!
سرمو به طرف بابا که اونطرف سفره نشسته بود چرخوندم سرش هنوز تو بشقاب بود و سرشو خیلی خشک بالا گرفت و خیلی سرد شروع کرد به حرف زدن
بابا: قراره یک هفته بیان اینجا قراره ازت خواستگاری کنن و قراره تو حواست به کارا و رفتارایی که میکنی باشه و اگه رفتار ناجایی مثل اون کارت که تو شیرینی خورون باهاش کردی ازت ببینم کلاهمون میره توهم!!
دوباره مشغول غذا خوردن شد و سرش و پایین گرفت
تا خواستم دهن باز کن چیزی بگم بابا با حرفش دهنمو بست
بابا: فک نکن نفهمیدم کارت از عمد نبوده و دختر قوی و محکم من که با زور اون سینی و از دستش بیرون نکشی نمیوفته از دستش سینی به اون سبکی در رفته!!!
توف به این شانس فک میکردم کسی جز یاسر متوجه نشده باشه
بابا با لحن نسبتا عصبانی(تهدید آمیز) حرفشو ادامه داد
بابا: حالا که اینکارو کردی گذشت ولی اگه بخوای باز فیلم دیگه ای روش سوار کنی دیگه نه من نه تو!
وا چرا یهو اینقدر بی ادب شد؟ عصبانیت با مردا چیکار که نمیکنه!
دیگه داشت سرم از درد میترکید واقعا طاقت داد و بیداد و بحث کردن رو ندارم و سریع انرژیم تموم میشه
با صدای بلند از مامان تشکر کردم و با گفتن با اجازه از جام بلند شدم و یه راست به سمت اتاق رفتم و خودمو رو تخت انداختم آرنجمو رو چشام گذاشتم و به ثانیه نکشید خواب منو داخل خودش غرق کرد
یاسر:
دلم بدجوری بیتابی میکنه برای دیدنش از موقعی که اونو دیدم بدجوری ازش خوشم اومد و حالا من عاشق کسی شده بودم که با من کلی فرق داشت منی که جز مادرم از بقیه دخترا بدم میومد ولی حالا این منم که دلم برای دیدنش لحظه شماری میکرد
و 2 ساعت بیشتر نمونده تا برای دیدنش راه بیوفتم
مامان: یاسر یاسر با تو اما
با چند ضربه رو سرم حواسمو جمع کردم
یاسر: جانم مامان جان
مامان: مامان قربونت بشه حالت خوبه تاج سرم؟
لبخندی به لبام نشست عاشق قربون صدقه رفتن مامانم
یاسر: آره خوبم مامان قشنگم چمدونت رو جمع کردی؟
مامان: آره همه چی حاظره برم حاظر شم؟
ساعتی به حرکت قطار نمونده بود با اصرار زیاد مامان مجبور شدم بلیط قطار بگیرم چون از هواپیما حراس داره
یاسر: میخوای تنهایی برم؟
مامان: فهمیدم الان حاظر میشم
خنده ام گرفته بود و مامان بهم چشم غره میرفت رفت لباس بپوشه و بهتره منم برم حاظر شم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق
فاطیما رو زمین نشسته بود و داشت با عروسکاش بازی میکرد رو سرشو نوازشی کردم
فاطیما: داداشی کی میریم حوصله ام سر رفت
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۶.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.