ویورش نامجون
ویورش نامجون
سلام. حالتون چطوره؟ تابستون داغیه
الان دیگه بیشتر از دو ماه شده که از خدمت برگشتم. دارم توی لسآنجلس، خیلی دور از خونه، با بقیه بچهها زندگی میکنم، کار میکنم و وقت میگذرونم.
تجربهی عجیبیه. یه جور حس غریب، مثل وقتی که "Bon Voyage" پیونگچانگ رو ضبط میکردیم؟ از همون اولش هم عجیب بود، نه؟... به هر حال، حس میکنم دارم مدام به یه سمتی حرکت میکنم.
از وقتی اینجا اومدم، وقت زیادی برای فکر کردن داشتم. هر روز صبح ساعت ده بیدار میشم، ورزش میکنم، غذا میخورم، بعد حدود یک یا دو میرم سر کار، هشت یا نه شب برمیگردم، و بعد تنها میشینم روی تراس خونهای که اجاره کردیم و دربارهی زمانهای درهم و برهمِ گذشته، حال و آینده فکر میکنم.
راستش حس میکنم هیچ چیز رو درست و حسابی در اختیار ندارم. نه اونقدر میخندم، نه اونقدر گریه میکنم، فقط هر روز دارم به جلو میدوم. میگن "خود" در واقع یه توهمه. دانشمندا میگن حاصل سیگنالهای الکتریکی بخشهای مختلف مغزه، و بودا میگه نتیجهی جریان و پیوندهاست. یه لحظه با خودم فکر کردم شاید تیم ما هم همینطور باشه؛ چیزی ثابت و تغییرناپذیر نیست، بلکه چیزیه که هر روز تغییر میکنه؟
اون چیزی که توی دلهامون بهش میگیم "بنگتن" برای هرکدوممون مثل کاغذی با رنگی متفاوته. راستشو بخواین، دیگه درست نمیدونم چی هست، یا چی بوده. فقط یه چیز رو میدونم—حالا که نزدیک سیسالگیام، میخوام خودمو وقف همین لحظه کنم، همین الان که با این دوستا داریم یه چیزی رو با هم میسازیم، و بابتش قدردان باشم.
هنوز خودمم دنبالشم که بفهمم آلبوم بعدیمون دقیقا چی میشه. ولی الان که روی تراس نشستم، امیدوارم اون چیزهایی که مدتها فراموش کرده بودیم، این لحظههای با هم بودن توی یه جای اینقدر دور، به یه جور زیبایی تبدیل بشن.
رنگ شما چیه؟ دلم براتون تنگ شده. واقعا زمان زیادی گذشته، نه؟ ولی وقتی دوباره همدیگه رو ببینیم... حس میکنیم انگار هیچوقت چیزی تغییر نکرده. قول میدم. زود میام پیشتون. تا اون موقع تمام تلاشم رو میکنم. دوستتون دارم.
— کیم نامجون
سلام. حالتون چطوره؟ تابستون داغیه
الان دیگه بیشتر از دو ماه شده که از خدمت برگشتم. دارم توی لسآنجلس، خیلی دور از خونه، با بقیه بچهها زندگی میکنم، کار میکنم و وقت میگذرونم.
تجربهی عجیبیه. یه جور حس غریب، مثل وقتی که "Bon Voyage" پیونگچانگ رو ضبط میکردیم؟ از همون اولش هم عجیب بود، نه؟... به هر حال، حس میکنم دارم مدام به یه سمتی حرکت میکنم.
از وقتی اینجا اومدم، وقت زیادی برای فکر کردن داشتم. هر روز صبح ساعت ده بیدار میشم، ورزش میکنم، غذا میخورم، بعد حدود یک یا دو میرم سر کار، هشت یا نه شب برمیگردم، و بعد تنها میشینم روی تراس خونهای که اجاره کردیم و دربارهی زمانهای درهم و برهمِ گذشته، حال و آینده فکر میکنم.
راستش حس میکنم هیچ چیز رو درست و حسابی در اختیار ندارم. نه اونقدر میخندم، نه اونقدر گریه میکنم، فقط هر روز دارم به جلو میدوم. میگن "خود" در واقع یه توهمه. دانشمندا میگن حاصل سیگنالهای الکتریکی بخشهای مختلف مغزه، و بودا میگه نتیجهی جریان و پیوندهاست. یه لحظه با خودم فکر کردم شاید تیم ما هم همینطور باشه؛ چیزی ثابت و تغییرناپذیر نیست، بلکه چیزیه که هر روز تغییر میکنه؟
اون چیزی که توی دلهامون بهش میگیم "بنگتن" برای هرکدوممون مثل کاغذی با رنگی متفاوته. راستشو بخواین، دیگه درست نمیدونم چی هست، یا چی بوده. فقط یه چیز رو میدونم—حالا که نزدیک سیسالگیام، میخوام خودمو وقف همین لحظه کنم، همین الان که با این دوستا داریم یه چیزی رو با هم میسازیم، و بابتش قدردان باشم.
هنوز خودمم دنبالشم که بفهمم آلبوم بعدیمون دقیقا چی میشه. ولی الان که روی تراس نشستم، امیدوارم اون چیزهایی که مدتها فراموش کرده بودیم، این لحظههای با هم بودن توی یه جای اینقدر دور، به یه جور زیبایی تبدیل بشن.
رنگ شما چیه؟ دلم براتون تنگ شده. واقعا زمان زیادی گذشته، نه؟ ولی وقتی دوباره همدیگه رو ببینیم... حس میکنیم انگار هیچوقت چیزی تغییر نکرده. قول میدم. زود میام پیشتون. تا اون موقع تمام تلاشم رو میکنم. دوستتون دارم.
— کیم نامجون
- ۳.۰k
- ۳۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط