وقتی عضو هشتم گروهی
سلام من ا/ت هستم و بیست و پنج سالمه و توی گروه بی تی اس فعالیت میکنم و با پسرا خیلی صمیمی ام امروز قراره بریم که هالزی رو ببینیم اون از من متنفره و فقط جلوی چشم پسرا با من مهربونه و من از این کارش متنفرم راستی امروز یه برنامه تلویزیونی هم با هالزی دعوتیم با پسرا رفتیم آماده شدیم کوکی خیلی هیجان زده بود چون با هالزی خیلی صمیمی بود و این هیجان اون برای دیدن هالزی داشت منو دیوونه میکرد به هر حال رفتیم آماده شدیم قرار بود به خاطر برنامه تلویزیونی که دعوت بودیم لباس مجلسی بپوشیم پسرا همه کت و شلوار پوشیدن و منم رفتم که حاضر بشم (چون که ا/ت از همه دیر تر حاضر میشد) حاضر شدم و سوار ماشین شدیم و وقتی رسیدی و من هالزی رو دیدم خیلی عصبی شدم ولی می خندیدم هالزی اومد و شروع کرد به خود نمایی کردن منم اصلا بهش توجه نمیکردم برنامه تموم شد همه اومدن پشت صحنه هالزی برای این که جلوی پسرا خود شیرینی کنه هی با من حرف میزد منم بهش جواب نمیدادم و اون رو اصلا آدم حساب نمی کردم بعد چند دقیقه کوک بهم گفت که بیا کارت دارم و منم رفتم کوک: ا/ت چرا اینجوری با هالزی رفتار میکنی (با عصبانیت)
ا/ت: چی منظورت چیه من اصلا از اون خوشم نمیاد و لازم هم نکرده باهاش خوش و بش کنم و نمیخوام تو بهم بگی چجوری با هالزی رفتار کنم(با ناراحتی و عصبانیت)
ننامجون: چتونه چرا اینقدر سر صدا میکنید
کوک: هیچی از ا/ت بپرس اون میگه من هالزی رو دوست ندارم و نمیخوام ببینمش
نامجون: چی اما چرا؟؟
ا/ت: خب دوست ندارم بس کنید دست از سرم بردارید اون فقط وقتی با شمام با من خوب رفتار میکنه
کوک: داری دروغ میگی چون از اون خوشت نمیاد اینجوری میگی
ا/ت باشه اصلا هر چی تو بگی
ویو ا/ت
همینجوری داشتیم با هم بحث میکردیم که من یهو سرم گیج رفت و افتادم زمین ولی به کوک و نامجون گفتم که چیز مهمی نیست و برن و به بقیه چیزی نگن اونا با نگرانی رفتن پیش بقیه ولی خودم میدونستم که چیز مهمیه و باید زود خودمو به خونه میرسوندم به بقیه گفتم که من کار دارم و باید زود برم خونه و به نامجون و کوک گفتم که نیان دنبالم چون من کار دارم من برگشتم خونه
ویو نامجون
ا/ت رفت خونه و به من و کوک گفت که دنبالش نریم ما هم قبول کردیم ولی من خیلی نگران بودم و استرس داشتم و به اعضا گفتم که یه کار مهم داریم که زود باید بریم انجامش بدیم اعضا هم با تعجب به من نگاه کردن و گفتم ما که کاری نداریم ولی من به اونا گفتم که چرا من یادم رفته بود بهتون بگم و اونا هم قبول کردن و از هالزی خداحافظی کردیم و رفتیم خونه و دیدیم .......
بچه ها از هالزی بدم نمیاد ولی این فیک اینجوریه دیگه چیکار کنم🤷🏻♀️❤️❤️
ده تا لایک بخوره پارت بعدی رو میزارم
بای👋👋
ا/ت: چی منظورت چیه من اصلا از اون خوشم نمیاد و لازم هم نکرده باهاش خوش و بش کنم و نمیخوام تو بهم بگی چجوری با هالزی رفتار کنم(با ناراحتی و عصبانیت)
ننامجون: چتونه چرا اینقدر سر صدا میکنید
کوک: هیچی از ا/ت بپرس اون میگه من هالزی رو دوست ندارم و نمیخوام ببینمش
نامجون: چی اما چرا؟؟
ا/ت: خب دوست ندارم بس کنید دست از سرم بردارید اون فقط وقتی با شمام با من خوب رفتار میکنه
کوک: داری دروغ میگی چون از اون خوشت نمیاد اینجوری میگی
ا/ت باشه اصلا هر چی تو بگی
ویو ا/ت
همینجوری داشتیم با هم بحث میکردیم که من یهو سرم گیج رفت و افتادم زمین ولی به کوک و نامجون گفتم که چیز مهمی نیست و برن و به بقیه چیزی نگن اونا با نگرانی رفتن پیش بقیه ولی خودم میدونستم که چیز مهمیه و باید زود خودمو به خونه میرسوندم به بقیه گفتم که من کار دارم و باید زود برم خونه و به نامجون و کوک گفتم که نیان دنبالم چون من کار دارم من برگشتم خونه
ویو نامجون
ا/ت رفت خونه و به من و کوک گفت که دنبالش نریم ما هم قبول کردیم ولی من خیلی نگران بودم و استرس داشتم و به اعضا گفتم که یه کار مهم داریم که زود باید بریم انجامش بدیم اعضا هم با تعجب به من نگاه کردن و گفتم ما که کاری نداریم ولی من به اونا گفتم که چرا من یادم رفته بود بهتون بگم و اونا هم قبول کردن و از هالزی خداحافظی کردیم و رفتیم خونه و دیدیم .......
بچه ها از هالزی بدم نمیاد ولی این فیک اینجوریه دیگه چیکار کنم🤷🏻♀️❤️❤️
ده تا لایک بخوره پارت بعدی رو میزارم
بای👋👋
۶.۶k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.