من ک از اول اینجوری نبودم اقای دکتر...به قول رفیقم این دل
من ک از اول اینجوری نبودم اقای دکتر...به قول رفیقم این دلتنگی لنتی ک همیشه همراهم نبود...نه تجربش کرده بودم نه ارثی بود و نه حتی فکرشو میکردم ک یه روزی باید یه دنیا دلتنگی وتوی این دل وامونده نگه دارم...
همه چیز بر میگرده به تاریخ و ساعتی ک اومد...یهو به خودم اومدم دیدم کشتی عشقشو رو ساحل قلبم نگه داشته و مهمون همیشگیه قلبم شده.
خیال میکردم پرنده ی خوشبختیو بغل گرفتم...
تا وقتی حضورشو تو زندگیم داشتم ستاره ی تابونم شده بود تو اسمون سیاه شب!
شبام با خیال گرفتن دستش تو تراس عاشقی رنگه دیگه ای داشت و روزام حال بهتری...
دقیقا یادمه روزیو ک به همین ادمی همین من ...
ک میگف دوسش داره
قسم خورد ک همیشع پیشم میمونه...اما...اما یهو ورق برگشت...قصه ی عشقمون به دلتنگی من رسید...
یه روزی ک دلتنگ صداش بودم هر چقد پیام دادم جوابمو نداد...بعد از اون من موندم و غروبایی ک دیوونم میکرد...
اصنم فرقی نمیکرد ک جمعه باشه باشه یا شنبه و پنج شنبه ،همشون طولانی میگذشت
اون موقع بود ک شب بیداری های منم شروع شد.
وقتی ک همه میخوابیدن خیره میشدم ب صفحه ی گوشیم و هی عکساشو نگا میکردم.
اینجوری بود ک سوی چشام هی کمتر و کمتر شد...همه چیزو تیره و تار میدیم تنها چیزی ک واضح بود یادش تو خیالم بود و اشکه تو چشام...!
الانم اومدم اینجا بگم دیگه ننویس دکتر...ننویس
بزار بعد اون همه خاطره،بعد اون همه بازی با احساس همه چیز تار بمونه...اون ک دیگه رفت...چه فایده ای داره بقیه منو چجوری ببیننم ....یه دیوونه عاشق یا یه سنگدل عوضی!
۰۴:۵۸
همه چیز بر میگرده به تاریخ و ساعتی ک اومد...یهو به خودم اومدم دیدم کشتی عشقشو رو ساحل قلبم نگه داشته و مهمون همیشگیه قلبم شده.
خیال میکردم پرنده ی خوشبختیو بغل گرفتم...
تا وقتی حضورشو تو زندگیم داشتم ستاره ی تابونم شده بود تو اسمون سیاه شب!
شبام با خیال گرفتن دستش تو تراس عاشقی رنگه دیگه ای داشت و روزام حال بهتری...
دقیقا یادمه روزیو ک به همین ادمی همین من ...
ک میگف دوسش داره
قسم خورد ک همیشع پیشم میمونه...اما...اما یهو ورق برگشت...قصه ی عشقمون به دلتنگی من رسید...
یه روزی ک دلتنگ صداش بودم هر چقد پیام دادم جوابمو نداد...بعد از اون من موندم و غروبایی ک دیوونم میکرد...
اصنم فرقی نمیکرد ک جمعه باشه باشه یا شنبه و پنج شنبه ،همشون طولانی میگذشت
اون موقع بود ک شب بیداری های منم شروع شد.
وقتی ک همه میخوابیدن خیره میشدم ب صفحه ی گوشیم و هی عکساشو نگا میکردم.
اینجوری بود ک سوی چشام هی کمتر و کمتر شد...همه چیزو تیره و تار میدیم تنها چیزی ک واضح بود یادش تو خیالم بود و اشکه تو چشام...!
الانم اومدم اینجا بگم دیگه ننویس دکتر...ننویس
بزار بعد اون همه خاطره،بعد اون همه بازی با احساس همه چیز تار بمونه...اون ک دیگه رفت...چه فایده ای داره بقیه منو چجوری ببیننم ....یه دیوونه عاشق یا یه سنگدل عوضی!
۰۴:۵۸
۱۶.۸k
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.