پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است

پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است
دلم از رهگذرانش ، ز غروبش سیر است

امشب این کوچه ز تنهائی ی من می گوید
دل بیچاره که در وسوسه ات تسخیر است

بین اوزان و قوافی شده ام زندانی
فکرم هر ثانیه با قافیه ها درگیر است

من شبگرد غزل سوخته از خود نالم
که دلم در قفس خاطره ها زنجیر است

من و این کوچه ی بن بست ، تورا کم داریم
ترسم آن لحظه بیائی که جوانت ، پیر است

منم و عکس تو در قاب و نگاهی خسته
چشم من سوی لب بسته ی یک تصویر است

تو ثریای منی آمدنت شیرین است
من نگویم که چرا آمده ای و دیر است

شهریارم که بسی خون جگرها خوردم
چه بگویم که قلم ناطق بی تزویر است
دیدگاه ها (۱)

کاروان آمد و دلخواه، به همراهش نیستبا دل این قصـه نگویم که ب...

دوست داشتن یعنی این که:محبت کنی حتی اگر تحقیر شویبزرگی کنی ح...

نداشتنت حرفی استڪه باهیچ واژه ای معنا نمیشود!نازنینم تو رفتی...

تا چشم کار میکند ، نـــــــــــیستی ...این غم انگیزترین چـــ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط