۲۸
ات : من کجام
ات نگاهی به پسر کنارش انداخت و دوباره سرش درد گرفت
و یه لحظه. تمام اتفاقات
لحظه عاشقی لحظه کشته شدن پدر مادر ش. لحظه خنده های اون پسر لحظه های دوستی و لحظه های شاد از چشمش گذشت
توی ذهن ات
یونگییی (خنده ) ولم کن بزارم زمین
مارلنا خوشگل شدم
یونگی نههههه
یهو ات چشماش رو دوباره باز کرد و قطره اشکی از چشمش سرازیر شد
و اسم یونگی رو به لب اورد
ات : یونگی یونگی کجایی ات نیازت داره ( گریه )
ولی یونگی از اتاق بیرون رفت زیرا میدونست اگه با ات روبرو شه طلسم میشکنه
و دکترا وارد اتاق ات شدن و ات رو اروم کردن
حدود ۱ هفته بود که ات تو بیمارستان بود و روز آخر بود. ات از تخت بلند شد
و. از بیمارستان خارج شد
نگاهش به پسر دختری افتاد که داشتن باهم کتاب میخوندن و میخندیدند
دو زانو نشست. زمین و دستش رو روی چشماش گزاشت و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن
ات : یونگی چرا منو ترک کردی ( گریه )
تا اینکه. حس دستی رو سرش و بوسه ای روی سرش. سرش رو بلند کرد و. ولی خب کسی نبود. اون بوسه اشنا بود. ولی توی گوشش زمزمه ای پیچید
: ببخشید فرشته
اون صدا
ات : کجایی کجااا: داد
ات دیگه از بس دور ورش رو گشته بود خسته شد و. دیگه رفت خونه
۴ ماه گذشته بود ات توی خونه نشسته بود و چایی میخورد تا اینکه گوشیش زنگ خورد
ات : بله
ناشناس : سلام
ات یه لحظه تو شک موند این همون صدا بود صدا
ناشناس : خوبی ؟
ات : تو کی هستی
ناشناس : فرشته منو بخشیده
ات : تو. تو یو ( لکنت )
یونگی : یونگی درسته. من همونم. ات
ات : چی تو تو. کجایی
یونگی : ببخشید فرشته
ات : منو فرشته صدا نکن
یونگی : ببخشید
ات : نمیدونی این یه سال چی کشیدم ( گریه )
یونگی : من نمیتونم ببینمت
ات : چرا. چراااا
یونگی : چون طلسم میشکنه و حتی دیگه منو نمیتونی ببینی
ات همچنان گریه میکرد
ات : تو چی هستی
یونگی : فرشته
ات : ها
یونگی : من از بهشت حذف شدم و وارد. خوانواده مین شدم من میتونم تو زمان هرجا بخوام برم ولی اگر توی هر زمان عاشق دختری بشم اگه. ابلیس ها حمله کنن میتونم خودمو و بعضی هارو نجات بدم ولی دیگه نمیتونم اونو ببینم و گرنه هم من و هم اون از زمان پاک میشیم
ات : من میخوام ببینمت ( داد )
یونگی : اروم باش باشه الان من همیشه بهت زنگ میزنم اصلا نگران نباش و الان برو یه چیزی بخور و بخواب. زمانی که خوابی میام پیشت ولی نباید منو ببینی چون طلسم میشکنه
ات : گریه. باشه
ات گوشیو قطع کرد و رفت تو تخت و پتو رو بغل کرد
یونگی رسید به خونه ات و نفس عمیقی کشید
وارد خونه شد و به سمت اتاق ات رفت در رو باز کرد و نگاهی به ات انداخت
ات : اومدی
یونگی : اره
ات : چشم بند رو بهم بده
یونگی چشم بند رو از بقل تخت به ات داد ات چشم بند رو روی چشمش گذاشت و تو جاش نشست
ات : کجایی
یونگی قطره ای اشک از چشمش ریخت و رفت سر ات رو بوسید
ات سریع دستش رو کت یونگی کشید و اونو سفت محکم به سمت خودش کشید یونگی تعادلش رو از دست داد رو ات افتاد ات بلافاصله لب هاش رو روی یونگی گذاشت و اروم دستش رو روی موهای یونگی کشید
یونگی متعجب بود
یونگی : انقدر دلت برام تنگ شده بود ؟
ات سری تکون داد
یونگی کتش رو کند و روی ات افتاد و شروع کرد به بوسیدن ات و رفت تو گردن ات و .....
ات نگاهی به پسر کنارش انداخت و دوباره سرش درد گرفت
و یه لحظه. تمام اتفاقات
لحظه عاشقی لحظه کشته شدن پدر مادر ش. لحظه خنده های اون پسر لحظه های دوستی و لحظه های شاد از چشمش گذشت
توی ذهن ات
یونگییی (خنده ) ولم کن بزارم زمین
مارلنا خوشگل شدم
یونگی نههههه
یهو ات چشماش رو دوباره باز کرد و قطره اشکی از چشمش سرازیر شد
و اسم یونگی رو به لب اورد
ات : یونگی یونگی کجایی ات نیازت داره ( گریه )
ولی یونگی از اتاق بیرون رفت زیرا میدونست اگه با ات روبرو شه طلسم میشکنه
و دکترا وارد اتاق ات شدن و ات رو اروم کردن
حدود ۱ هفته بود که ات تو بیمارستان بود و روز آخر بود. ات از تخت بلند شد
و. از بیمارستان خارج شد
نگاهش به پسر دختری افتاد که داشتن باهم کتاب میخوندن و میخندیدند
دو زانو نشست. زمین و دستش رو روی چشماش گزاشت و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن
ات : یونگی چرا منو ترک کردی ( گریه )
تا اینکه. حس دستی رو سرش و بوسه ای روی سرش. سرش رو بلند کرد و. ولی خب کسی نبود. اون بوسه اشنا بود. ولی توی گوشش زمزمه ای پیچید
: ببخشید فرشته
اون صدا
ات : کجایی کجااا: داد
ات دیگه از بس دور ورش رو گشته بود خسته شد و. دیگه رفت خونه
۴ ماه گذشته بود ات توی خونه نشسته بود و چایی میخورد تا اینکه گوشیش زنگ خورد
ات : بله
ناشناس : سلام
ات یه لحظه تو شک موند این همون صدا بود صدا
ناشناس : خوبی ؟
ات : تو کی هستی
ناشناس : فرشته منو بخشیده
ات : تو. تو یو ( لکنت )
یونگی : یونگی درسته. من همونم. ات
ات : چی تو تو. کجایی
یونگی : ببخشید فرشته
ات : منو فرشته صدا نکن
یونگی : ببخشید
ات : نمیدونی این یه سال چی کشیدم ( گریه )
یونگی : من نمیتونم ببینمت
ات : چرا. چراااا
یونگی : چون طلسم میشکنه و حتی دیگه منو نمیتونی ببینی
ات همچنان گریه میکرد
ات : تو چی هستی
یونگی : فرشته
ات : ها
یونگی : من از بهشت حذف شدم و وارد. خوانواده مین شدم من میتونم تو زمان هرجا بخوام برم ولی اگر توی هر زمان عاشق دختری بشم اگه. ابلیس ها حمله کنن میتونم خودمو و بعضی هارو نجات بدم ولی دیگه نمیتونم اونو ببینم و گرنه هم من و هم اون از زمان پاک میشیم
ات : من میخوام ببینمت ( داد )
یونگی : اروم باش باشه الان من همیشه بهت زنگ میزنم اصلا نگران نباش و الان برو یه چیزی بخور و بخواب. زمانی که خوابی میام پیشت ولی نباید منو ببینی چون طلسم میشکنه
ات : گریه. باشه
ات گوشیو قطع کرد و رفت تو تخت و پتو رو بغل کرد
یونگی رسید به خونه ات و نفس عمیقی کشید
وارد خونه شد و به سمت اتاق ات رفت در رو باز کرد و نگاهی به ات انداخت
ات : اومدی
یونگی : اره
ات : چشم بند رو بهم بده
یونگی چشم بند رو از بقل تخت به ات داد ات چشم بند رو روی چشمش گذاشت و تو جاش نشست
ات : کجایی
یونگی قطره ای اشک از چشمش ریخت و رفت سر ات رو بوسید
ات سریع دستش رو کت یونگی کشید و اونو سفت محکم به سمت خودش کشید یونگی تعادلش رو از دست داد رو ات افتاد ات بلافاصله لب هاش رو روی یونگی گذاشت و اروم دستش رو روی موهای یونگی کشید
یونگی متعجب بود
یونگی : انقدر دلت برام تنگ شده بود ؟
ات سری تکون داد
یونگی کتش رو کند و روی ات افتاد و شروع کرد به بوسیدن ات و رفت تو گردن ات و .....
- ۷.۰k
- ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط