در شبِ بیچراغِ خستگیدلِ منچون پرندهای زخمیبر شاخههای سردِ تردید میلرزید...اما صدایی آمداز عمقِ روشنِ نامرئیها،صدایی که میگفت:«هنوز راهی هست،هنوز نوری هست...»و من فهمیدمکه امید،نامِ دیگرِ توست خدا...