نامش احمد بود و من به او میگفتم آقای الف...
نامش احمد بود و من به او میگفتم آقای #الف...
7 سال کنار هم بودن میتواند آدم ها را بسیار بهم نزدیک کند...
هیچوقت فراموش نمیکنم روزی را که در کافه کتاب چهارباغ روبه رویش نشستم و خواستگاری کردم...
آقای الف تنها کسی بود در زندگی که من را با همه آنچه بودم پذیرفته بود و پای خودم بودن ایستاده بود.
به من میگفت تو الهامی! پیام آور...
و من به او میگفتم تو احمدی! برگزیده...
روز آخر، آخرین نفری که دیدم او بود...
انگار خدا میخواست بعضی خداحافظی ها قاب شوند...
گفت: کتابهایت پیش من مانده...
گفتم: مال خودت... نخواستی، ببخش به دیگری...
دوتا چنگال توی کیفم جا مانده بود:
من از همه خداحافظی کرده ام. میشود اینها را شما برگردانید؟
خندید: حالا هم که کِش رفتی، دوتا چنگال؟!
برای هم دیگر آرزوی خوشبختی کردیم...
احمد متفاوت ترین آدمی بود که دیده بودم...
تنها کسی که میگفت: عادم داریم تا آدم...
پ. ن:
احمد مهاجرت کرد.
7 سال کنار هم بودن میتواند آدم ها را بسیار بهم نزدیک کند...
هیچوقت فراموش نمیکنم روزی را که در کافه کتاب چهارباغ روبه رویش نشستم و خواستگاری کردم...
آقای الف تنها کسی بود در زندگی که من را با همه آنچه بودم پذیرفته بود و پای خودم بودن ایستاده بود.
به من میگفت تو الهامی! پیام آور...
و من به او میگفتم تو احمدی! برگزیده...
روز آخر، آخرین نفری که دیدم او بود...
انگار خدا میخواست بعضی خداحافظی ها قاب شوند...
گفت: کتابهایت پیش من مانده...
گفتم: مال خودت... نخواستی، ببخش به دیگری...
دوتا چنگال توی کیفم جا مانده بود:
من از همه خداحافظی کرده ام. میشود اینها را شما برگردانید؟
خندید: حالا هم که کِش رفتی، دوتا چنگال؟!
برای هم دیگر آرزوی خوشبختی کردیم...
احمد متفاوت ترین آدمی بود که دیده بودم...
تنها کسی که میگفت: عادم داریم تا آدم...
پ. ن:
احمد مهاجرت کرد.
۱۱.۲k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.