رویای غیرممکن فصل1 پارت34
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت34
بعد از اینکه داداشم رفت؛ به عقب برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. تهیونگ با برق خاصی که تو چشاش بود و یه لبخند منحصر به فرد به من داشت نگاه میکرد و باعث میشد معذب بشم و گونه هام از خجالت سرخ بشن. تهیونگ وقتی اینو دید زد زیر خنده و آروم گونمو بوسید و این باعث شد بیشتر خجالت بکشم و صورتمو تو سینش قایم کنم.بغلم کرد و روی موهامو بوسید و آروم گفت :
+نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم... دیشب داشتم واسه اعتراف بهت نقشه میکشیدم....ولی انگار نیازی به اعتراف نبود...
-راستی ته، گفتی دیشب یادم افتاد باید یه چیزی ازت بپرسم، تو دیشب پتو یا یه چیزی رو رو کمرم گذاشته بودی؟
+نه،چطور؟
-آخه صبح با احساس اینکه یه چیزی که دور کمرم حلقه شده بود؛ از خواب بلند شدم
+اممم...راستش... من بغلت کرده بودم..
-وات؟؟؟!!!
تهیونگ اروم لباشو نزدیک گوشم برد و زمزمه کرد :
+یس بیبی....
بعدش هم آروم لاله گوشمو مک زد. از خجالت رنگ لبو شده بودم گفتم :
-ته... بهتره دیگه برگردیم اتاقامون....
و سریع ازش جدا شدم، وقتی تهیونگ رنگ صورتمو دید از خنده غش کرد
-یاااااا، ته نخندددددددددددد
+باشه، باشه حالا تو عصبی نشو
اینو گفت و به طرغم اومد و دستمو گرفت و به طرف اتاقو رفت.
وقتی به دم در رسیدیم تهیونگ آروم منو بوسید گفت :
+خدافظ بیبی... بعدا همدیگه رو میبینم
و سمت در اتاقشون رفت و به داخل اتاق رفت، منم کلیدمو از تو جیبم در آوردمو در اتاقو باز کردم..
+ چیشد، چیشد چیشد؟
×خب... منتظریم 😉
÷اوففففف، سارا رنگ گوجه شده معلومه اتفاقات زیادی افتاده 😈
-اااا جنی کو؟
+چن دیقه پیش اینجا بود الان رفت و بهتره بگم که توضیح داد چه اتفاقایی افتاده
-اووو، پس الان باید بقیه اش رو تعریف کنم...
(ادامه داستان از زبون تهیونگ)
وارد اتاق که شدم همه با یه نگاهِ کنجکاو به من زل زدن، جیمین پرسید :
-خب، دیشب با سارا چی شد؟؟
+دیشب اتفاقی نیوفتاد، همه چیزای جالب چن دیقه پیش اتفاق افتاد...
-اوووووووو، چه اتفاقی افتاد؟
+واییییییییییی، دلم میخواد بازم ببوسمش...واییی خیلی خوب بوددددد
داشتم از خوشحالی جیغ میزدم و دور خودم میچرخیدم
_اووووووووووو، پس بوسیدیش... قبول نیس من میرم دوربین های مدار بسته رو ببینیم....
×لعنتی خوش شانس قبول نیس، تو خیلی شانس داریییییییی...
پ. ن : میدونم چیز خاصی نداشت ولی مغزم خالی شده 😂
بعد از اینکه داداشم رفت؛ به عقب برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. تهیونگ با برق خاصی که تو چشاش بود و یه لبخند منحصر به فرد به من داشت نگاه میکرد و باعث میشد معذب بشم و گونه هام از خجالت سرخ بشن. تهیونگ وقتی اینو دید زد زیر خنده و آروم گونمو بوسید و این باعث شد بیشتر خجالت بکشم و صورتمو تو سینش قایم کنم.بغلم کرد و روی موهامو بوسید و آروم گفت :
+نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم... دیشب داشتم واسه اعتراف بهت نقشه میکشیدم....ولی انگار نیازی به اعتراف نبود...
-راستی ته، گفتی دیشب یادم افتاد باید یه چیزی ازت بپرسم، تو دیشب پتو یا یه چیزی رو رو کمرم گذاشته بودی؟
+نه،چطور؟
-آخه صبح با احساس اینکه یه چیزی که دور کمرم حلقه شده بود؛ از خواب بلند شدم
+اممم...راستش... من بغلت کرده بودم..
-وات؟؟؟!!!
تهیونگ اروم لباشو نزدیک گوشم برد و زمزمه کرد :
+یس بیبی....
بعدش هم آروم لاله گوشمو مک زد. از خجالت رنگ لبو شده بودم گفتم :
-ته... بهتره دیگه برگردیم اتاقامون....
و سریع ازش جدا شدم، وقتی تهیونگ رنگ صورتمو دید از خنده غش کرد
-یاااااا، ته نخندددددددددددد
+باشه، باشه حالا تو عصبی نشو
اینو گفت و به طرغم اومد و دستمو گرفت و به طرف اتاقو رفت.
وقتی به دم در رسیدیم تهیونگ آروم منو بوسید گفت :
+خدافظ بیبی... بعدا همدیگه رو میبینم
و سمت در اتاقشون رفت و به داخل اتاق رفت، منم کلیدمو از تو جیبم در آوردمو در اتاقو باز کردم..
+ چیشد، چیشد چیشد؟
×خب... منتظریم 😉
÷اوففففف، سارا رنگ گوجه شده معلومه اتفاقات زیادی افتاده 😈
-اااا جنی کو؟
+چن دیقه پیش اینجا بود الان رفت و بهتره بگم که توضیح داد چه اتفاقایی افتاده
-اووو، پس الان باید بقیه اش رو تعریف کنم...
(ادامه داستان از زبون تهیونگ)
وارد اتاق که شدم همه با یه نگاهِ کنجکاو به من زل زدن، جیمین پرسید :
-خب، دیشب با سارا چی شد؟؟
+دیشب اتفاقی نیوفتاد، همه چیزای جالب چن دیقه پیش اتفاق افتاد...
-اوووووووو، چه اتفاقی افتاد؟
+واییییییییییی، دلم میخواد بازم ببوسمش...واییی خیلی خوب بوددددد
داشتم از خوشحالی جیغ میزدم و دور خودم میچرخیدم
_اووووووووووو، پس بوسیدیش... قبول نیس من میرم دوربین های مدار بسته رو ببینیم....
×لعنتی خوش شانس قبول نیس، تو خیلی شانس داریییییییی...
پ. ن : میدونم چیز خاصی نداشت ولی مغزم خالی شده 😂
۱۲.۹k
۱۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.