Blood voice
Blood voice
(صدای خونین )
part5
⛔هشدار دارای صحنه های شکنجه ⛔
اتاقی که من درونش بودم تاریک و ساکت بود . وسایل شکنجه که به ترتیب و زیبا چیده شده بودند برق میزدند پس فلزی بودند . نمی دانم چقدر منتظر ماندم اما بالاخره واردشد . نیشخندی زدم و به او خیره شدم با ورود او ظلمات و تاریکی از بین رفت . اول شنل,دستکش های قرمزش و کلاهش را بیرون اورد سپس به سمت چاقوی جراحی کوچکی که در ابتدا بود رفت با کمک همکارانش لباس هایم را بیرون اوردند و شروع به کارکرد .پس از هر بار کشید چاقو برتنم لبخندش بزرگ تر میشد فقد درد کمی درخودم احساس میکردم با این حالی که میسوخت و درد میکرد اما میتوانستم انرا تحمل کنم . درد اصلی از وقتی به سراغم امد که نمک و ابلیمو را با برس کوچکی برروی زخم هایم میکشید!بعد به سرعت بسمت گازانبر رفت و باارامش انهارا کند ازدستانم خون جاری بود دردش قابل توصیف نبود. او واقعا یک بیمارروانی بود .من درتمام این لحظات ارام ارام فریاد میکشیدم نمیخواستم چیزی راکه میخواهد به او بدهم . صدای زجرهایم رادرخودم حبس کردم .
سپس باحالتی شیطنت امیز و خوشحال از من پرسید :
+خوب داس کون و سی کون کجاهستند ؟ شاید برات کم بوده ؟
نه من نمیگفتم .اما ..
÷توی جنگل توی قسمت های شمالی .انهارو رها کردن من دیگه خبر ندارم . (باصدای پردرد تصورش کنید )
من و همکاران یا بهتر بگویم زیر دستانش را به همنجا بردند اما اما
دختران نبودند !تمامی معموران به قتل رسیده بودند .جسد هایشان بود بدی میداد . در حال خودم بودم که مشتی محکم مرا بر زمین کوبید . دنیا بررویم تیره و تارشد و بعد دیگر متوجه نشدم و هوشیاری ام را ازدست دادم
(صدای خونین )
part5
⛔هشدار دارای صحنه های شکنجه ⛔
اتاقی که من درونش بودم تاریک و ساکت بود . وسایل شکنجه که به ترتیب و زیبا چیده شده بودند برق میزدند پس فلزی بودند . نمی دانم چقدر منتظر ماندم اما بالاخره واردشد . نیشخندی زدم و به او خیره شدم با ورود او ظلمات و تاریکی از بین رفت . اول شنل,دستکش های قرمزش و کلاهش را بیرون اورد سپس به سمت چاقوی جراحی کوچکی که در ابتدا بود رفت با کمک همکارانش لباس هایم را بیرون اوردند و شروع به کارکرد .پس از هر بار کشید چاقو برتنم لبخندش بزرگ تر میشد فقد درد کمی درخودم احساس میکردم با این حالی که میسوخت و درد میکرد اما میتوانستم انرا تحمل کنم . درد اصلی از وقتی به سراغم امد که نمک و ابلیمو را با برس کوچکی برروی زخم هایم میکشید!بعد به سرعت بسمت گازانبر رفت و باارامش انهارا کند ازدستانم خون جاری بود دردش قابل توصیف نبود. او واقعا یک بیمارروانی بود .من درتمام این لحظات ارام ارام فریاد میکشیدم نمیخواستم چیزی راکه میخواهد به او بدهم . صدای زجرهایم رادرخودم حبس کردم .
سپس باحالتی شیطنت امیز و خوشحال از من پرسید :
+خوب داس کون و سی کون کجاهستند ؟ شاید برات کم بوده ؟
نه من نمیگفتم .اما ..
÷توی جنگل توی قسمت های شمالی .انهارو رها کردن من دیگه خبر ندارم . (باصدای پردرد تصورش کنید )
من و همکاران یا بهتر بگویم زیر دستانش را به همنجا بردند اما اما
دختران نبودند !تمامی معموران به قتل رسیده بودند .جسد هایشان بود بدی میداد . در حال خودم بودم که مشتی محکم مرا بر زمین کوبید . دنیا بررویم تیره و تارشد و بعد دیگر متوجه نشدم و هوشیاری ام را ازدست دادم
۲.۸k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.