خویشتن نشناخت مسکین آدمی

خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی . . .
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
صد هزاران مار و که حیران اوست
او چرا حیران شدست و ماردوست
مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه‌ای
می‌کشیدش از پی دانگانه‌ای
کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام . . .
در شکارش من جگرها خورده‌ام
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده می‌نمود
عالم افسردست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان
دیدگاه ها (۱)

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشتکه گناه دگران بر تو نخواهند...

چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داریگرت آدمیتی هست، دلش نگاه...

بگذر شبی به خلوت این همنشین دردتا شرح آن دهم که غمت با دلم چ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط