تک پارتی
با پارچهای که محکم بر چشمانم گره خورده بود، دنیا به یک لکه سیاه خفهکننده تبدیل شده بود. تنها چیزی که داشتم، زمزمههای خفهای بود که چند قدم آنطرفتر، درست بالای صدای ضربان وحشی قلبم، رژه میرفتند.
با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشتم، لب زدم:
+ «شماها کی هستین؟ میخواین با من چهکار کنین؟»
یکی از آن دو نفر، صدای سنگین و بیتفاوتی داشت. یک تکخنده کوتاه و خشک، مثل شکستن استخوان. هیچ پاسخی نبود؛ تنها سکوت تحقیرآمیز و پچپچهای مرموزی که مرا به مرز جنون میکشاند.
+ «خواهش میکنم... حداقل این پارچه رو باز کنین! لعنتی، مژههام تو چشممه!»
بستری از نفرت و ناتوانی زیر پلکهایم جمع شده بود. درد طنابها، تنها شاهدی بود بر این اسارت پوچ. زمان کش میآمد. ساعاتی گذشته بود، اما من هنوز همانجا بودم؛ یک بسته گوشت کوفته و ناتوان.
ناگهان، صدای قفل سنگینی شکست و در، با یک ضربه محکم باز شد. نوری زخمی از پشت پارچه عبور کرد. سپس، صدای قدمهای محکم و منظمی که با گامهای آهسته، به سمتم میآمد. عطرش... تلخ، سرد و شدید؛ عطر همیشگیاش که اینبار، بهجای آرامش، تهدیدی مرموز را به همراه داشت.
درست مقابلم ایستاد. نفسم را حبس کردم.
+ «تو... کی هستی؟»
ناگهان، گرمای دستهای قدرتمندش را روی گرهی پارچه حس کردم. دستانی که میشناختم؛ دستانی که همیشه لطیف بودند، اما حالا قاطع و بیرحمانه عمل میکردند. گره باز شد، اما قبل از اینکه فرصت دیدن پیدا کنم، نوک انگشتانش پارچه را از صورتم جدا کرد.
چشمانم میسوخت، تار میدیدم. چندین بار پشت سر هم پلک زدم. وقتی دنیا شفاف شد، نگاهم روی او میخکوب شد.
+ «جونگکوک؟!» (این بار لحن، مخلوطی از بهت و حس خیانت باشد، نه شادی)
لبخند سیاه و جذابی روی صورتش نشست. نگاهش، مانند یک سرمای عمیق مرا بلعید.
- «سلام بیبی. از دیدنم هیجانزده شدی؟ یا از اینکه ببینی عروسک جدیدت مال کیه؟»
او طنابهای دور مچ دستم را باز کرد. اما قبل از اینکه طناب بدن را باز کند، مچبندهای چرمی دور مچ دستم را با خشونت بیشتری باز کرد. با ضعف از جا بلند شدم. او اجازه نداد فاصلهای بیفتد؛ مرا با یک حرکت به آغوش کشید. این بغل، بیشتر یک قفل بود تا آرامش.
+ «چطور پیدام کردی؟»
زمزمه کرد. صدایش در تاریکی اتاق، حکمی بود بیبرگشت:
- «پیدات نکردم. دزدیدمت.»
مغزم منجمد شد. جیغ خفهای کشیدم.
+ «چی گفتی؟ چطور تونستی؟»
او شانه را سفتتر گرفت.
- «این تنها راه بود. پدرت فهمید من کیام. از ازدواج ما جلوگیری میکرد. حالا که مال من شدی، دیگر نمیتواند. تو مال منی ا.ت، و من هر کاری برای نگه داشتنت میکنم.»
نفسم را با ناباوری بیرون دادم.
+ «آخه احمق... مثل آدمیزاد میگفتی! فکر کردم افتادم دست یکی از دشمنات!»
او سرش را خم کرد و این بار، بوسهای محکم و طولانی بر گردنم نشاند؛ بوسهای که بیشتر بوی مالکیت میداد تا عشق.
- «دشمنان من؟ آنها حتی جرئت ندارند از دور با انگشتهای کثیفشان لمست کنند. تو خط قرمز منی. قوانین بازی عوض شد، بیبی.»
مرا از خود فاصله داد. در یک لحظه، بین زمین و هوا معلق شدم. دستهایم را به طور غریزی دور گردنش حلقه کردم، سرم را در سینهاش که حالا امنترین و خطرناکترین جای دنیا بود، پنهان کردم.
- «به موقعش اون دو نفر رو تنبیه میکنم. الان، تنها کاری که دلم میخواد بکنم، اینه که ساعتها بشینم و بهت خیره بشم. و با خودم زمزمه کنم: بالاخره مال خودم شدی.»
با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشتم، لب زدم:
+ «شماها کی هستین؟ میخواین با من چهکار کنین؟»
یکی از آن دو نفر، صدای سنگین و بیتفاوتی داشت. یک تکخنده کوتاه و خشک، مثل شکستن استخوان. هیچ پاسخی نبود؛ تنها سکوت تحقیرآمیز و پچپچهای مرموزی که مرا به مرز جنون میکشاند.
+ «خواهش میکنم... حداقل این پارچه رو باز کنین! لعنتی، مژههام تو چشممه!»
بستری از نفرت و ناتوانی زیر پلکهایم جمع شده بود. درد طنابها، تنها شاهدی بود بر این اسارت پوچ. زمان کش میآمد. ساعاتی گذشته بود، اما من هنوز همانجا بودم؛ یک بسته گوشت کوفته و ناتوان.
ناگهان، صدای قفل سنگینی شکست و در، با یک ضربه محکم باز شد. نوری زخمی از پشت پارچه عبور کرد. سپس، صدای قدمهای محکم و منظمی که با گامهای آهسته، به سمتم میآمد. عطرش... تلخ، سرد و شدید؛ عطر همیشگیاش که اینبار، بهجای آرامش، تهدیدی مرموز را به همراه داشت.
درست مقابلم ایستاد. نفسم را حبس کردم.
+ «تو... کی هستی؟»
ناگهان، گرمای دستهای قدرتمندش را روی گرهی پارچه حس کردم. دستانی که میشناختم؛ دستانی که همیشه لطیف بودند، اما حالا قاطع و بیرحمانه عمل میکردند. گره باز شد، اما قبل از اینکه فرصت دیدن پیدا کنم، نوک انگشتانش پارچه را از صورتم جدا کرد.
چشمانم میسوخت، تار میدیدم. چندین بار پشت سر هم پلک زدم. وقتی دنیا شفاف شد، نگاهم روی او میخکوب شد.
+ «جونگکوک؟!» (این بار لحن، مخلوطی از بهت و حس خیانت باشد، نه شادی)
لبخند سیاه و جذابی روی صورتش نشست. نگاهش، مانند یک سرمای عمیق مرا بلعید.
- «سلام بیبی. از دیدنم هیجانزده شدی؟ یا از اینکه ببینی عروسک جدیدت مال کیه؟»
او طنابهای دور مچ دستم را باز کرد. اما قبل از اینکه طناب بدن را باز کند، مچبندهای چرمی دور مچ دستم را با خشونت بیشتری باز کرد. با ضعف از جا بلند شدم. او اجازه نداد فاصلهای بیفتد؛ مرا با یک حرکت به آغوش کشید. این بغل، بیشتر یک قفل بود تا آرامش.
+ «چطور پیدام کردی؟»
زمزمه کرد. صدایش در تاریکی اتاق، حکمی بود بیبرگشت:
- «پیدات نکردم. دزدیدمت.»
مغزم منجمد شد. جیغ خفهای کشیدم.
+ «چی گفتی؟ چطور تونستی؟»
او شانه را سفتتر گرفت.
- «این تنها راه بود. پدرت فهمید من کیام. از ازدواج ما جلوگیری میکرد. حالا که مال من شدی، دیگر نمیتواند. تو مال منی ا.ت، و من هر کاری برای نگه داشتنت میکنم.»
نفسم را با ناباوری بیرون دادم.
+ «آخه احمق... مثل آدمیزاد میگفتی! فکر کردم افتادم دست یکی از دشمنات!»
او سرش را خم کرد و این بار، بوسهای محکم و طولانی بر گردنم نشاند؛ بوسهای که بیشتر بوی مالکیت میداد تا عشق.
- «دشمنان من؟ آنها حتی جرئت ندارند از دور با انگشتهای کثیفشان لمست کنند. تو خط قرمز منی. قوانین بازی عوض شد، بیبی.»
مرا از خود فاصله داد. در یک لحظه، بین زمین و هوا معلق شدم. دستهایم را به طور غریزی دور گردنش حلقه کردم، سرم را در سینهاش که حالا امنترین و خطرناکترین جای دنیا بود، پنهان کردم.
- «به موقعش اون دو نفر رو تنبیه میکنم. الان، تنها کاری که دلم میخواد بکنم، اینه که ساعتها بشینم و بهت خیره بشم. و با خودم زمزمه کنم: بالاخره مال خودم شدی.»
- ۶.۱k
- ۱۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط