پارت ۲۷ فیک دور اما آشنا
پارت ۲۷
آدلیا ویو
صبح
صبح چشمامو خیلی آروم باز کردم ، وایی ل//ختم
دستی دور کمرم حس کردم ، نگاه کردم ، دست تهیونگ بود
خیلی آروم دستشو باز کردم و از روی تخت اومدم بیرون
کل روتختی خو//نی بود
سریع حولمو ورداشتم و رفتم یه دوش ۱۵ مینی گرفتم ، بدنم و کمرم یکم درد میکرد ولی زیاد نبود
لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم و ساده بستم
درحال انجام ریتین پوسیتیم بودم که تهیونگ بیدار شد
تهیونگ : صبح بخیر بیب (یاد فارسی حرف زدن تهیونگ اوفتادمممم🎀✨)
آدلیا : صبح بخیر
ماسکمم ورداشتم و تمام .....
تهیونگ از جاش پاشد و روتختی رو درآورد
تهیونگ : آدلیا ؟
آدلیا : جونم؟
تهیونگ : درد داری ؟
ادلیا : خیلی کم ، مهم نیس
تهیونگ : باشه
اومد و از پشت بغلم کرد
تهیونگ : در عوض دیگه مال خودم شدی
آروم خندیدم و گفتم
آدلیا : مال تو بودم جناب کیم
باهم رفتیم پایین و سرگرم درست کردن یه صبحونه ی خوشمزه برای خودمون شدیم
در : دینگ دینگ
تهیونگ : کیه ؟
آدلیا : نمیدونم
تهیونگ رفت که درو باز کنه منم ادامه ی صبحونه رو درست کردم و سر میز چیدم
تهیونگ ویو
وقتی درو باز کردم با پدر و مادر آدلیا رو به رو شدم ، یه لحظه هول کردم
تهیونگ : سَ......سَ....سلام
#: سلام ...چیشد چرا هول کردی ؟
آدلیا : ته ته کیه ؟؟(داد)
&: سلام
اومدم کنار که بیان تو
آدلیا هم اومد و پدر و مادرشو دید
آدلیا ویو
داد زدم که بدونم کیه ولی تهیونگ جوابی نداد پس به سمت در رفتم و پدر مادرمو دیدم ، یه لحظه هول کردم
آدلیا : سَ......سَ....سلام
#&: سلام ، چرا شما دو تا اینجوری میشین ؟
تهیونگ : هی...هیچی
آدلیا : بفرمایید داخل
اومدن و روی مبل نشستن
تهیونگ : صبحونه خوردین؟
#&: نه
آدلیا : خب پس بیاین صبحونه حاضره
#&: باشه
از روی مبل پاشدن و اومدن روی میز
همه روی میز نشستیم و شروع کردیم به صبحانه خوردن
تقریبا صبحونه تموم شده بود که دیدم لیوان مامانم خالیه
رفتم و از یخچال آب پرتغالو برداشتم و انداختم تو پارچ و آوردم سر میز
برای اینکه بتونم آبمیوه رو بریزم باید یکم خم شم
وقتی سم شدم یقه ی لباسم یکم از خودم فاصله گرفتم و گردنم دیده شد
#: این چیه؟
آدلیا : چ...چی ؟.....چی چیه؟
#: اون کبودی های روی گردنت چیه؟
تهیونگ : چیز...چیز....آها اون .....افتاد گردنش به میز خورد اونجوری شد
#: (خنده)
&: برو خودتو سیاه کن بچه
آدلیا : اوفف ، خب همو دوست داریم مشکلش چیه؟
#: ماکه نگفتیم مشکل داره
آدلیا : (لبخند)
ادامه ی صبحونمونو خوردیم و کلی باهم حرف زدیم
پرش زمانی به ۳ ماه بعد
خودم ویو
توی این سه ماه برای آدلیا و تهیونگ اتفاق بدی نیوفتاد و یه زندگی خوب رو تجربه کردن ، ولی پدربزرگ هنوز مخالف ازدواج آدلیا و تهیونگه
بچه ها میخام تا آخر هفته فیکو تموم کنم پس حمایت هاتونو بیشتر کنین سریع بنویسم و بزارم 🎀🎈✨
آدلیا ویو
صبح
صبح چشمامو خیلی آروم باز کردم ، وایی ل//ختم
دستی دور کمرم حس کردم ، نگاه کردم ، دست تهیونگ بود
خیلی آروم دستشو باز کردم و از روی تخت اومدم بیرون
کل روتختی خو//نی بود
سریع حولمو ورداشتم و رفتم یه دوش ۱۵ مینی گرفتم ، بدنم و کمرم یکم درد میکرد ولی زیاد نبود
لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم و ساده بستم
درحال انجام ریتین پوسیتیم بودم که تهیونگ بیدار شد
تهیونگ : صبح بخیر بیب (یاد فارسی حرف زدن تهیونگ اوفتادمممم🎀✨)
آدلیا : صبح بخیر
ماسکمم ورداشتم و تمام .....
تهیونگ از جاش پاشد و روتختی رو درآورد
تهیونگ : آدلیا ؟
آدلیا : جونم؟
تهیونگ : درد داری ؟
ادلیا : خیلی کم ، مهم نیس
تهیونگ : باشه
اومد و از پشت بغلم کرد
تهیونگ : در عوض دیگه مال خودم شدی
آروم خندیدم و گفتم
آدلیا : مال تو بودم جناب کیم
باهم رفتیم پایین و سرگرم درست کردن یه صبحونه ی خوشمزه برای خودمون شدیم
در : دینگ دینگ
تهیونگ : کیه ؟
آدلیا : نمیدونم
تهیونگ رفت که درو باز کنه منم ادامه ی صبحونه رو درست کردم و سر میز چیدم
تهیونگ ویو
وقتی درو باز کردم با پدر و مادر آدلیا رو به رو شدم ، یه لحظه هول کردم
تهیونگ : سَ......سَ....سلام
#: سلام ...چیشد چرا هول کردی ؟
آدلیا : ته ته کیه ؟؟(داد)
&: سلام
اومدم کنار که بیان تو
آدلیا هم اومد و پدر و مادرشو دید
آدلیا ویو
داد زدم که بدونم کیه ولی تهیونگ جوابی نداد پس به سمت در رفتم و پدر مادرمو دیدم ، یه لحظه هول کردم
آدلیا : سَ......سَ....سلام
#&: سلام ، چرا شما دو تا اینجوری میشین ؟
تهیونگ : هی...هیچی
آدلیا : بفرمایید داخل
اومدن و روی مبل نشستن
تهیونگ : صبحونه خوردین؟
#&: نه
آدلیا : خب پس بیاین صبحونه حاضره
#&: باشه
از روی مبل پاشدن و اومدن روی میز
همه روی میز نشستیم و شروع کردیم به صبحانه خوردن
تقریبا صبحونه تموم شده بود که دیدم لیوان مامانم خالیه
رفتم و از یخچال آب پرتغالو برداشتم و انداختم تو پارچ و آوردم سر میز
برای اینکه بتونم آبمیوه رو بریزم باید یکم خم شم
وقتی سم شدم یقه ی لباسم یکم از خودم فاصله گرفتم و گردنم دیده شد
#: این چیه؟
آدلیا : چ...چی ؟.....چی چیه؟
#: اون کبودی های روی گردنت چیه؟
تهیونگ : چیز...چیز....آها اون .....افتاد گردنش به میز خورد اونجوری شد
#: (خنده)
&: برو خودتو سیاه کن بچه
آدلیا : اوفف ، خب همو دوست داریم مشکلش چیه؟
#: ماکه نگفتیم مشکل داره
آدلیا : (لبخند)
ادامه ی صبحونمونو خوردیم و کلی باهم حرف زدیم
پرش زمانی به ۳ ماه بعد
خودم ویو
توی این سه ماه برای آدلیا و تهیونگ اتفاق بدی نیوفتاد و یه زندگی خوب رو تجربه کردن ، ولی پدربزرگ هنوز مخالف ازدواج آدلیا و تهیونگه
بچه ها میخام تا آخر هفته فیکو تموم کنم پس حمایت هاتونو بیشتر کنین سریع بنویسم و بزارم 🎀🎈✨
- ۱۳.۹k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط