روایت | بچه های مَردم
#روایت | بچههای مَردم
خدا کنه مادرش نشنیده باشه😢
آقا کریم مطهری میگفت موقعی که بعثیها متوجه ما شدن دیگه موقع وقت تلف کردن نبود، باید زودتر پناه میگرفتیم تا تیر بهمون نخوره آتیش خیلی سنگین بود همینجوری تیربار رو گرفته بودن رو ساحل بچهها را میزدن...
میگفت همون لحظه رضا عمادی افتاد رو سیم خاردارها گفت از روی من رد بشید برید سریع...
میگفت هیچکس دلش نیامد پا بذاره رو رضا 😭
یه نگاه به من که فرمانده بودم کرد قسمام داد گفت آقا کریم به بچهها بگو رد بشن الان همه کشته میشید، باید بچهها سریع میرفتن لابه لای نیها و نخلها پناه میگرفتند...
بازم دلم راضی نشد دستور بدم بچهها از روی رضا رد بشن
تو همین لحظه دیدم همینجور که دراز کشیده روی سیم خاردارها دوباره داد زد گفت« چیه! نکنه روتون نمیشه از رو من رد بشید، باشه برعکس میشم که چشمم تو چشم تون نباشه، سریع خودش را برعکس کرد و به شکم خوابید روی سیم خاردار ها 😭😭
اونجا بود که منور زدن که همه را شهید کنن مجبور شدم سریع دستور دادم بچهها از روی رضا رد شدن.
فقط نفر اول که رد شد رضا آخ گفت دیگه تا نفر ۷۰ هیچی نگفت، این رو فقط میدیدم هر نفر که رد میشه سیم خاردار نیم سانت بیشتر فرو میره به سینه رضا»
مثل امشب رضا که شهید شد برای اینکه پیکرش رو آب نبره دستانش رو با چفیه بستم به میلگرد های کنار ساحل 😭
دست رضا باز شد و پیکرش رفت تو گِل و لای ساحل جزیره ام الرصاص...
آقاکریم میگفت تا شش ماه روم نمی شد از سرکوچه رضا اینا رد بشم تو همدان...
هیئت جوانان بنی هاشم (ع)
#شهید
#شهدا
#شهیدانه
#مذهبی
خدا کنه مادرش نشنیده باشه😢
آقا کریم مطهری میگفت موقعی که بعثیها متوجه ما شدن دیگه موقع وقت تلف کردن نبود، باید زودتر پناه میگرفتیم تا تیر بهمون نخوره آتیش خیلی سنگین بود همینجوری تیربار رو گرفته بودن رو ساحل بچهها را میزدن...
میگفت همون لحظه رضا عمادی افتاد رو سیم خاردارها گفت از روی من رد بشید برید سریع...
میگفت هیچکس دلش نیامد پا بذاره رو رضا 😭
یه نگاه به من که فرمانده بودم کرد قسمام داد گفت آقا کریم به بچهها بگو رد بشن الان همه کشته میشید، باید بچهها سریع میرفتن لابه لای نیها و نخلها پناه میگرفتند...
بازم دلم راضی نشد دستور بدم بچهها از روی رضا رد بشن
تو همین لحظه دیدم همینجور که دراز کشیده روی سیم خاردارها دوباره داد زد گفت« چیه! نکنه روتون نمیشه از رو من رد بشید، باشه برعکس میشم که چشمم تو چشم تون نباشه، سریع خودش را برعکس کرد و به شکم خوابید روی سیم خاردار ها 😭😭
اونجا بود که منور زدن که همه را شهید کنن مجبور شدم سریع دستور دادم بچهها از روی رضا رد شدن.
فقط نفر اول که رد شد رضا آخ گفت دیگه تا نفر ۷۰ هیچی نگفت، این رو فقط میدیدم هر نفر که رد میشه سیم خاردار نیم سانت بیشتر فرو میره به سینه رضا»
مثل امشب رضا که شهید شد برای اینکه پیکرش رو آب نبره دستانش رو با چفیه بستم به میلگرد های کنار ساحل 😭
دست رضا باز شد و پیکرش رفت تو گِل و لای ساحل جزیره ام الرصاص...
آقاکریم میگفت تا شش ماه روم نمی شد از سرکوچه رضا اینا رد بشم تو همدان...
هیئت جوانان بنی هاشم (ع)
#شهید
#شهدا
#شهیدانه
#مذهبی
۳.۹k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.