لطفا کپشن رو بخونید...🌟
لطفا کپشن رو بخونید...🌟
خیلی دوستش داشتم.
من همیشه گفتهام که دوست داشتنهای
دوران نوجوانی شیرینی خاصی دارد.
بی شیله پیله است.
بیش از حد ساده بود
و البته کمی هم هَپلی هَپو.
غالبا موهای مواجش
به شکل آشفتهای رو شانهاش ول بود.
عینکی بزرگ به چشم داشت
و همیشه دامنی بلند میپوشید.
پوستش به قدری سفید بود که حتی
وقتی توی فکرم دستش را میگرفتم،
دستانش کبود رنگ میشد.
ولی تنها نکتهای که از همه بارزتر بود و دوستش داشتم،
لکنت زبانش بود.
اولین باری که دیدمش داشت یواشکی
و از پشت در،
کوچه را نگاه میکرد
دلم را به دریا زدم و بی اختیار صدایش کردم.
به سمتم برگشت و گفت: " ب ب ل ه".
ابتدا فکر کردم از خجالت است.
پرسیدم: "خوبی؟!"
گفت: "خوب ب م".
کمی حرف زدیم و او
با تمام سادگیِ زیبایی که داشت
جواب تک تک حرفهایم را داد.
وقتی خداحافظی کرد
و به داخل خانهشان برگشت
تازه فهمیدم که حرف "ب" را
به سختی ادا میکند
و لکنتش روی همین یک حرف است.
توی دلم خندیدم.
خنده ای قشنگ و معنادار...
پدرش چه کیفی میکند وقتی او را
"ب ب باب ب با" صدا میزند.
اگر یکروز دوستم داشته باشد و بگوید
"ب ب بیا ب ب بغلت کنم"
چقدر طولانی تر از بغلهای دیگر است.
یا بگوید "ب ب ب بوسمت"
چه بوسهی کشداری خواهد شد.
یکروز یواشکی باهم قرار گذاشتیم.
خوشگذشت.
موقع خداحافظی به سمت من برگشت و
گفت: "ما داریم از اینجا میریم حمید".
با نگرانی پرسیدم: "کجا؟" گفت:
"ب ب بندرعب ب اس".
تمام دلم ریخت.
آنطور که او بندرعباس را گفت
باید شهر خیلی دوری باشد.
خیلی دور...
#حمید_جدیدی
خیلی دوستش داشتم.
من همیشه گفتهام که دوست داشتنهای
دوران نوجوانی شیرینی خاصی دارد.
بی شیله پیله است.
بیش از حد ساده بود
و البته کمی هم هَپلی هَپو.
غالبا موهای مواجش
به شکل آشفتهای رو شانهاش ول بود.
عینکی بزرگ به چشم داشت
و همیشه دامنی بلند میپوشید.
پوستش به قدری سفید بود که حتی
وقتی توی فکرم دستش را میگرفتم،
دستانش کبود رنگ میشد.
ولی تنها نکتهای که از همه بارزتر بود و دوستش داشتم،
لکنت زبانش بود.
اولین باری که دیدمش داشت یواشکی
و از پشت در،
کوچه را نگاه میکرد
دلم را به دریا زدم و بی اختیار صدایش کردم.
به سمتم برگشت و گفت: " ب ب ل ه".
ابتدا فکر کردم از خجالت است.
پرسیدم: "خوبی؟!"
گفت: "خوب ب م".
کمی حرف زدیم و او
با تمام سادگیِ زیبایی که داشت
جواب تک تک حرفهایم را داد.
وقتی خداحافظی کرد
و به داخل خانهشان برگشت
تازه فهمیدم که حرف "ب" را
به سختی ادا میکند
و لکنتش روی همین یک حرف است.
توی دلم خندیدم.
خنده ای قشنگ و معنادار...
پدرش چه کیفی میکند وقتی او را
"ب ب باب ب با" صدا میزند.
اگر یکروز دوستم داشته باشد و بگوید
"ب ب بیا ب ب بغلت کنم"
چقدر طولانی تر از بغلهای دیگر است.
یا بگوید "ب ب ب بوسمت"
چه بوسهی کشداری خواهد شد.
یکروز یواشکی باهم قرار گذاشتیم.
خوشگذشت.
موقع خداحافظی به سمت من برگشت و
گفت: "ما داریم از اینجا میریم حمید".
با نگرانی پرسیدم: "کجا؟" گفت:
"ب ب بندرعب ب اس".
تمام دلم ریخت.
آنطور که او بندرعباس را گفت
باید شهر خیلی دوری باشد.
خیلی دور...
#حمید_جدیدی
۱۳.۵k
۲۵ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.