شیداوصوفی قسمت هفتادم چیستا یثربی
#شیداوصوفی #قسمت_هفتادم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
صوفی آمد روبرویم نشست؛ گفت: گیج نشو!! ما سه خانواده بودیم؛ پروا، مشکات، اقتداری؛ این وسط از همه پولدارتر کی بود؟ پروا! از همه بدبخت تر کی؟ اقتداری! حالا نمیشه جاشون عوض شه؟ گفتم: یعنی چی جاشون عوض شه؟ گفت: یعنی شرایطی پیش بیاد که پرواها مجبور بشن به اردشیر و آدماش، حق سکوت بدن و کم کم تمام اختیار زندگیشون بیفته دست اقتداریا! اونم برای یه راز مخفی یا یه رسوایی خانوادگی! گفتم: غزال؟! ماجراش باور نکردنیه! حس میکنم از خودتون ساختین! این همه سال! مخفی! تو زیر زمین!... فقط چون رازی رو میدونسته و از چنگیز طلاق میخواسته؟ خب چنگیز که مرده، غزال چی شد؟ الان باید هفتاد سالی داشته باشه؛ صوفی خندید؛ گفت: ساده ای تو! گفتم: اگه سمانه همه چیزو بش گفته، حتما دوستای با نفوذی داشته که براش خبر میاوردن؛ چطوری؟ گفت: تو اون محله های بد نام ؛ همه جاسوس پولدارا و کله گنده ها بودن؛ خبری نبود که سر کرده ها ندونن! فقط لو دادنش، مایه لازم داشت که سمانه جور کرد؛ گفتم؟ یه دختر مستخدم ساده؟ که هیچکسو نداشت؟...خودشم فروخته شده بود!... صوفی دوباره لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: اینو بعدا بت میگم؛ ای خدا، تو سمانه رو اصلا نشناختی! گفتم: اما مشکات گفت سمانه و بمانی کشته شدن! اون گفت جسد سمانه الان... صوفی وسط حرفم پرید و گفت: وسط سیمانای ساختمان بابامه؟ حرف اونو چرا، باور میکنی آخه؟ پس لابد الهه هم الان، همزمان سه نفره! مگه تو مهمونی سه نفر بود؟ گفتم، تاریک بود؛ منم یه کم هول بودم؛ تک تکو از دور دیدم، نه باهم! بهشون دقت نکردم! نه..من همه رو کنار هم ندیدم.... گفت: بلند شو با من بیا! مگه نمیخوای واقعیتو بدونی؟ آرش گفت: صوفی بسه! صوفی گفت: جای خوبی میبرمت!..... تو یکی که دوست داری! بیمارستان روانی! دوره ی لیسانست اونجا کار میکردی! آرش داد زد؛ صوفی نه!.... صوفی گفت: تو چی میگی؟ فرمانده منم یا تو؟ بعدم شیدا یا چیستا خانم، دیگه یه جورایی خودیه!..... گفتم: کی خودی شدم خودم نمیدونم؟ صوفی گفت: وقتی رفتیم بیمارستان، آشنا میبینی؛ اونوقت میفهمی که خودی هستی. گفتم: حاج علی میدونه؟ گفت: اون به خاطر تو، بدونه هم نمیگه؛ راستی میدونستی بدجور دوستت داره؟ گفتم: نه! گفت خبر نداری؟! مشکلش اینه که با خودش درگیره؛ وگرنه بت نشون میداد. گفتم: تو از کجا میدونی؟ گفت: زندان که بودم؛ چند بار دیدمش... رنگم پرید: زندان؟ کی؟ چرا؟ تو زندان بودی؟!... آرش داد زد: صوفی نگو! صوفی گفت: سیزده ساله م بود؛ به جرم قتل غیر عمد... رضایت دادن؛ آزاد شدم. گفتم: تو کسی رو کشتی؟کیو؟ گفت: فقط از خودم دفاع کردم! حاج علی میدونه... فقط یه چیزی، تا حالا تو این پرونده ؛ خیلی دروغ شنیدی؛ چون تو خبرنگاری نه خودی! با من که باشی، دروغ نمیشنوی؛ حاج علی هم نشنید! گفتم: از کجا باورت کنم صوفی؟ همه تون دروغ گفتید!حتی تو ! گفت: بریم بیمارستان روانی،حالا که خودی شدی ؛ همه چیزو میفهمی کم کم... جرات میخواد...که میدونم داری!.....
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
صوفی آمد روبرویم نشست؛ گفت: گیج نشو!! ما سه خانواده بودیم؛ پروا، مشکات، اقتداری؛ این وسط از همه پولدارتر کی بود؟ پروا! از همه بدبخت تر کی؟ اقتداری! حالا نمیشه جاشون عوض شه؟ گفتم: یعنی چی جاشون عوض شه؟ گفت: یعنی شرایطی پیش بیاد که پرواها مجبور بشن به اردشیر و آدماش، حق سکوت بدن و کم کم تمام اختیار زندگیشون بیفته دست اقتداریا! اونم برای یه راز مخفی یا یه رسوایی خانوادگی! گفتم: غزال؟! ماجراش باور نکردنیه! حس میکنم از خودتون ساختین! این همه سال! مخفی! تو زیر زمین!... فقط چون رازی رو میدونسته و از چنگیز طلاق میخواسته؟ خب چنگیز که مرده، غزال چی شد؟ الان باید هفتاد سالی داشته باشه؛ صوفی خندید؛ گفت: ساده ای تو! گفتم: اگه سمانه همه چیزو بش گفته، حتما دوستای با نفوذی داشته که براش خبر میاوردن؛ چطوری؟ گفت: تو اون محله های بد نام ؛ همه جاسوس پولدارا و کله گنده ها بودن؛ خبری نبود که سر کرده ها ندونن! فقط لو دادنش، مایه لازم داشت که سمانه جور کرد؛ گفتم؟ یه دختر مستخدم ساده؟ که هیچکسو نداشت؟...خودشم فروخته شده بود!... صوفی دوباره لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: اینو بعدا بت میگم؛ ای خدا، تو سمانه رو اصلا نشناختی! گفتم: اما مشکات گفت سمانه و بمانی کشته شدن! اون گفت جسد سمانه الان... صوفی وسط حرفم پرید و گفت: وسط سیمانای ساختمان بابامه؟ حرف اونو چرا، باور میکنی آخه؟ پس لابد الهه هم الان، همزمان سه نفره! مگه تو مهمونی سه نفر بود؟ گفتم، تاریک بود؛ منم یه کم هول بودم؛ تک تکو از دور دیدم، نه باهم! بهشون دقت نکردم! نه..من همه رو کنار هم ندیدم.... گفت: بلند شو با من بیا! مگه نمیخوای واقعیتو بدونی؟ آرش گفت: صوفی بسه! صوفی گفت: جای خوبی میبرمت!..... تو یکی که دوست داری! بیمارستان روانی! دوره ی لیسانست اونجا کار میکردی! آرش داد زد؛ صوفی نه!.... صوفی گفت: تو چی میگی؟ فرمانده منم یا تو؟ بعدم شیدا یا چیستا خانم، دیگه یه جورایی خودیه!..... گفتم: کی خودی شدم خودم نمیدونم؟ صوفی گفت: وقتی رفتیم بیمارستان، آشنا میبینی؛ اونوقت میفهمی که خودی هستی. گفتم: حاج علی میدونه؟ گفت: اون به خاطر تو، بدونه هم نمیگه؛ راستی میدونستی بدجور دوستت داره؟ گفتم: نه! گفت خبر نداری؟! مشکلش اینه که با خودش درگیره؛ وگرنه بت نشون میداد. گفتم: تو از کجا میدونی؟ گفت: زندان که بودم؛ چند بار دیدمش... رنگم پرید: زندان؟ کی؟ چرا؟ تو زندان بودی؟!... آرش داد زد: صوفی نگو! صوفی گفت: سیزده ساله م بود؛ به جرم قتل غیر عمد... رضایت دادن؛ آزاد شدم. گفتم: تو کسی رو کشتی؟کیو؟ گفت: فقط از خودم دفاع کردم! حاج علی میدونه... فقط یه چیزی، تا حالا تو این پرونده ؛ خیلی دروغ شنیدی؛ چون تو خبرنگاری نه خودی! با من که باشی، دروغ نمیشنوی؛ حاج علی هم نشنید! گفتم: از کجا باورت کنم صوفی؟ همه تون دروغ گفتید!حتی تو ! گفت: بریم بیمارستان روانی،حالا که خودی شدی ؛ همه چیزو میفهمی کم کم... جرات میخواد...که میدونم داری!.....
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
۶.۶k
۲۷ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.