تبلیغ = بلاک
#تبلیغ_=_بلاک
.دوست.من
نقاش نیستم ولی دلم هر از گاهی برایت پر میکشد. بدان که زندگی زنده موندن ونفس کشیدن نیست ، زندگی قانون باورهاست وباور کن که به یادتم ودوستت دارم
خیلی سخت است وقتی تو با بغض می نویسی و اون با خنده می خونه و سخت تر اینه که کسی بیخیالته ولی توخیالته.
از گذشت ایام یاد گرفته ام که محبت هایم را به امید فرداها ذخیره نکنم شاید شبی آنچنان آرام گرفتم که دیدار صبح فردا ممکن نشد.
خوب دیگه وقت خداحافظیه من دلمو دنبال نخود سیاه می فرستم پس تو هم گامهاتو بلند تر بردار.
در پایان چند سطر سکوت برایت به یادگار می گذارم تا در خلوت خود هر طور که خواستی آن را معنا کنی.
قلمم بی جوهر تر از آن است که بتواند گرمی سلامم را برساند،
نامه ای نوشتم ,شاید یا حتماً در شهری نباشم که تو در آن نفس می کشی , نمی دانم در این لحظات آخر رفتنم چطور رغبت قلبم را برایت روی کاغذ بیاورم ,این لحظات آخری که می گذرد تلاطم عجیبی در احساساتم موج می زند,حالم خراب تر از آن است که بخواهم برایت بازگو کنم ,در زندگیم بارها تجربه کردم که در رابطه وابستگی بد است اما باز دچار شدم ....
سکوت می کنم بر این لحظه های غمناک ,
بر این چشم هایی که از بس غرق در معشوق شد, چیزی جز او را ندید ,برای چه قلبم درون سینه ام آرام ندارد؟
برای که آرام ندارد؟هر چه عاشقانه تر به سوی خدا می رفتم او نیز مشتاقانه قصد من می کرد و از بابت این تجربه , عاشقانه به سویت آمدم اما لحظه به لحظه تو را دور تر از خویش یافتم.
سلطانِ ویرونه ی قلبم این قلبی که دارم اَزَش حرف می زنم،از اول اینطوری ویرون نبود، خونه ی قلبمو با خِشتِ وجود تو و با چار چوبِ احساس خودم بنا کرده بودم ،دفعه های اوّل که چند روزی نمی دیدمت با اینکه غم دوریت عذابم می داد ، اما چون می دونستم دیداری هست و قراره به زودی ببینمت یِه کم همچین این غمِ فراق و شوق دیدارت و اون عشق بازی هایی که از دوری هم می کردیم،برام شیرین بود، چون این دوری رهگذر بود ، اما چند وقت که گذشت و این دوری ها تکرار شددیدم انگار یه جورایی داره غم دوریت مهمونِ دلم میشه و نبودن من هم برات عادت شده ،و این دوری اونقدر زیاد شد که دیگه نمی شد بگم دوریت مهمونِ دِلمه ،آخه دیگه صابخونه شده
آره یه دفعه جایِ خالیمو تویِ خونه ی دلت حس کردم، و آخر از این دوری های تکراری،خشتِ خونه ی قلبم فرو ریخت و شد این قلب ویرونه ای که ازش برات حرف زدم حالا من موندم و یه قلبی که بی عشقِت گاهی می زنه و گاهی . .
تا حالا شده عاشق بشی؟؟؟
میدونی معشوق چه کار میکنه با قلب عاشق؟؟؟میدونی ...؟؟؟وقتی یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه …بدون که کار از کار گذشته و تو عاشق شدی!!! همه چی با یک نگاه شروع میشه! این نگاه مثل نگاهای دیگه نیست ،
صبح که از خواب بیدار میشی نه میتونی چیزی بخوری نه می تونی کاری انجام بدی ،فقط و فقط اونه که توی فکر و ذهنت قدم می زنه خیلی سخته که کسی باشه اما تنها باشی خیلی سخته که عشق باشه اما گُمِش کنی !خیلی سخته که آسمونِ دلت بباره اما زمین دِلش خیس نَشه!خیلی سخته که تکتکِ لحظههات باشه اما ثانیهای به یادت نباشه !خیلی سخته که بیدار باشی و بباری اما خواب باشه !
خیلی سخته که نَفَسِت باشه اما بیتفاوت باشه!خیلی سخته که فقط با اون آروم شی اما به یاد یکی دیگه آروم شه !خیلی سخته که لحظهشماری کنی واسه دیدنش خیلی سخته که کوه باشی اما خوردت کنه !خیلی سخته که نَفَسِت باشه اما با نَفَسِ یکی دیگه زنده باشه !خیلی سخته که بدونی اما نتونی !خیلی سخته که بفهمی اما نخواد !خیلی سخته که شیشه باشی اما بِشکَنَنِت!خیلی سخته که بمونی اما بِره !همیشه فکر میکردم آدما همدیگرو واسهی داشتههای هم دوست دارن !
وقتی یه کم بزرگ شدم،دیدم همهی آدما خوب نیستن، دیدم یه سِری از آدما رو نمیشه دوست داشت نه به این خاطر که هیچی ندارن به این خاطر که یه چیزایی دارن که نباید داشته باشن،تا این که با تو آشنا شدم، دیدم که انگار آدمها همه مثل هم نیستن !تو یه جورایی با همشون فرق داری ! احساس کردم میشه به خاطر نداشتههات دوست داشت !میشه به خاطر نداشتن غرور دوسِت داشت !آخه اصلاً خودخواه نبودی، همیشه بقیه رو بالاتر از خودت میدیدی ! تو واسه من یه ماهی !کاش همیشه توی تاریکیِ زندگیم موندگار بودی و میتابیدی !صاحبِ دلِ شکسته ام ، صاحبِ روح خسته ام ،مدتی بود با حضورت جان می گرفتم، هر لحظه کنارم بودی و نبودی،اما خواستم بگم که عشق یه عاشق با ندیدن کم نمی شه،روزها گذشت و گذشت و گذشت تا رسید .پایانِ.سفر!و من شدم رهگذر دیرینه این سفرهای کوتاه!و فقط از این راه پر پیچ و خم جز خاطره ها باقی نیست!سفرِ با تو بودن کوتاه بود و تجربه بسیار،امّا چی بگم که بارها این تجربه هارو داشتم و باز هم تکرار کردم و بار ها تکرار خواهد شد د
.دوست.من
نقاش نیستم ولی دلم هر از گاهی برایت پر میکشد. بدان که زندگی زنده موندن ونفس کشیدن نیست ، زندگی قانون باورهاست وباور کن که به یادتم ودوستت دارم
خیلی سخت است وقتی تو با بغض می نویسی و اون با خنده می خونه و سخت تر اینه که کسی بیخیالته ولی توخیالته.
از گذشت ایام یاد گرفته ام که محبت هایم را به امید فرداها ذخیره نکنم شاید شبی آنچنان آرام گرفتم که دیدار صبح فردا ممکن نشد.
خوب دیگه وقت خداحافظیه من دلمو دنبال نخود سیاه می فرستم پس تو هم گامهاتو بلند تر بردار.
در پایان چند سطر سکوت برایت به یادگار می گذارم تا در خلوت خود هر طور که خواستی آن را معنا کنی.
قلمم بی جوهر تر از آن است که بتواند گرمی سلامم را برساند،
نامه ای نوشتم ,شاید یا حتماً در شهری نباشم که تو در آن نفس می کشی , نمی دانم در این لحظات آخر رفتنم چطور رغبت قلبم را برایت روی کاغذ بیاورم ,این لحظات آخری که می گذرد تلاطم عجیبی در احساساتم موج می زند,حالم خراب تر از آن است که بخواهم برایت بازگو کنم ,در زندگیم بارها تجربه کردم که در رابطه وابستگی بد است اما باز دچار شدم ....
سکوت می کنم بر این لحظه های غمناک ,
بر این چشم هایی که از بس غرق در معشوق شد, چیزی جز او را ندید ,برای چه قلبم درون سینه ام آرام ندارد؟
برای که آرام ندارد؟هر چه عاشقانه تر به سوی خدا می رفتم او نیز مشتاقانه قصد من می کرد و از بابت این تجربه , عاشقانه به سویت آمدم اما لحظه به لحظه تو را دور تر از خویش یافتم.
سلطانِ ویرونه ی قلبم این قلبی که دارم اَزَش حرف می زنم،از اول اینطوری ویرون نبود، خونه ی قلبمو با خِشتِ وجود تو و با چار چوبِ احساس خودم بنا کرده بودم ،دفعه های اوّل که چند روزی نمی دیدمت با اینکه غم دوریت عذابم می داد ، اما چون می دونستم دیداری هست و قراره به زودی ببینمت یِه کم همچین این غمِ فراق و شوق دیدارت و اون عشق بازی هایی که از دوری هم می کردیم،برام شیرین بود، چون این دوری رهگذر بود ، اما چند وقت که گذشت و این دوری ها تکرار شددیدم انگار یه جورایی داره غم دوریت مهمونِ دلم میشه و نبودن من هم برات عادت شده ،و این دوری اونقدر زیاد شد که دیگه نمی شد بگم دوریت مهمونِ دِلمه ،آخه دیگه صابخونه شده
آره یه دفعه جایِ خالیمو تویِ خونه ی دلت حس کردم، و آخر از این دوری های تکراری،خشتِ خونه ی قلبم فرو ریخت و شد این قلب ویرونه ای که ازش برات حرف زدم حالا من موندم و یه قلبی که بی عشقِت گاهی می زنه و گاهی . .
تا حالا شده عاشق بشی؟؟؟
میدونی معشوق چه کار میکنه با قلب عاشق؟؟؟میدونی ...؟؟؟وقتی یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه …بدون که کار از کار گذشته و تو عاشق شدی!!! همه چی با یک نگاه شروع میشه! این نگاه مثل نگاهای دیگه نیست ،
صبح که از خواب بیدار میشی نه میتونی چیزی بخوری نه می تونی کاری انجام بدی ،فقط و فقط اونه که توی فکر و ذهنت قدم می زنه خیلی سخته که کسی باشه اما تنها باشی خیلی سخته که عشق باشه اما گُمِش کنی !خیلی سخته که آسمونِ دلت بباره اما زمین دِلش خیس نَشه!خیلی سخته که تکتکِ لحظههات باشه اما ثانیهای به یادت نباشه !خیلی سخته که بیدار باشی و بباری اما خواب باشه !
خیلی سخته که نَفَسِت باشه اما بیتفاوت باشه!خیلی سخته که فقط با اون آروم شی اما به یاد یکی دیگه آروم شه !خیلی سخته که لحظهشماری کنی واسه دیدنش خیلی سخته که کوه باشی اما خوردت کنه !خیلی سخته که نَفَسِت باشه اما با نَفَسِ یکی دیگه زنده باشه !خیلی سخته که بدونی اما نتونی !خیلی سخته که بفهمی اما نخواد !خیلی سخته که شیشه باشی اما بِشکَنَنِت!خیلی سخته که بمونی اما بِره !همیشه فکر میکردم آدما همدیگرو واسهی داشتههای هم دوست دارن !
وقتی یه کم بزرگ شدم،دیدم همهی آدما خوب نیستن، دیدم یه سِری از آدما رو نمیشه دوست داشت نه به این خاطر که هیچی ندارن به این خاطر که یه چیزایی دارن که نباید داشته باشن،تا این که با تو آشنا شدم، دیدم که انگار آدمها همه مثل هم نیستن !تو یه جورایی با همشون فرق داری ! احساس کردم میشه به خاطر نداشتههات دوست داشت !میشه به خاطر نداشتن غرور دوسِت داشت !آخه اصلاً خودخواه نبودی، همیشه بقیه رو بالاتر از خودت میدیدی ! تو واسه من یه ماهی !کاش همیشه توی تاریکیِ زندگیم موندگار بودی و میتابیدی !صاحبِ دلِ شکسته ام ، صاحبِ روح خسته ام ،مدتی بود با حضورت جان می گرفتم، هر لحظه کنارم بودی و نبودی،اما خواستم بگم که عشق یه عاشق با ندیدن کم نمی شه،روزها گذشت و گذشت و گذشت تا رسید .پایانِ.سفر!و من شدم رهگذر دیرینه این سفرهای کوتاه!و فقط از این راه پر پیچ و خم جز خاطره ها باقی نیست!سفرِ با تو بودن کوتاه بود و تجربه بسیار،امّا چی بگم که بارها این تجربه هارو داشتم و باز هم تکرار کردم و بار ها تکرار خواهد شد د
۳۵.۹k
۰۹ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.