P۱
P۱
لندن سال ۱۹۵۰
بارش باران شدید بود و صدای تصادم قطرات باران با شیشه پنجره ر خانه میپیچید بوی خوش بیسکویت تازه به مشام میرسید بئاتریس پیانو مینواخت صدای نواختنش دلپذیر و زیبا بود دست از نواختن کشید و به پیانوی قدیمی نگریست با ان پیانو خاطرههای زیادی داشت خاطرههای زیبا و ارزشمندی که هرگز از یادش نمیرفتند
دوستان اسمش بئاتریس اما من به اتریش مینویسم. ادامه.،..
به آتریس دختری ۲۲ ساله بود چشمانی سبز زیبا و موهای قهوهای و قدی متوسط داشت او دختر آرام و باهوشی بود که در خانواده فقیر و تنگدستی چشم به جهان گشوده بود پدرش نجار و مادرش یک زن روستایی بود تنها هیچ پولی نداشتند به همین دلیل مادرش ماری مجبور شد خیاطی کند تا خودش و دخترش به زندگیشان ادامه دهند به آتریس به یاد روزهای گذشته افتاد و خاطرات برایش دوباره زنده شدند به آتریس به سن ۱۱ سالگی رسیده بود در یک روز بهاری جوانی در خانه آنها را کوبید ماری از لباس آن جوان پی برد که او بیشک خدمتکار یکی از خانوادههای ثروتمند لندن است جوان گفت خانم واتسون او را به آنجا فرستاده تا از ماری بخواهد برای او لباس بدوزد آن جوان برگه کوچکی به ماری داد که در آن نشانی خانم واتسون نوشته شده بود ماری خیلی خوشحال شد و در حالی که چشمانش از شدت شادی برق میزد گفت شانس به ما رو کرد بالاخره زندگی ما عوض خواهد شد خانم واستون زن ثروتمندی است شاید از کارم خوشش بیاید و من را به عنوان خیاط خصوصی خود استخدام کند اگر این اتفاق بیفتد نان ما در روغن است به آتریس و مادرش به خانه خانم واتسون رفتند قصر خانم واتسون بسیار زیباتر از خانهای بود که به آتریس در ذهنش داشت به آتریس و مادرش از یک در بزرگ و سیاهرنگ وارد باغ قصر شدند چشم به آتریس به یک مجسمه بسیار زیبایی افتاد و آن را با حیرت نگریست مردی با دو بال بزرگ و که یک شمشیر طلایی در دست داشت آن مجسمه به در ورودی باغ زیبایی خاصی بخشیده بود آن قصر مجلل در وسط باغ زیبا قرار داشت تمام قصر با سنگهای سفید تزیین شده بود
بچه ها اگر لایک به سی تا برسه ادامش رو میزارم💜
لندن سال ۱۹۵۰
بارش باران شدید بود و صدای تصادم قطرات باران با شیشه پنجره ر خانه میپیچید بوی خوش بیسکویت تازه به مشام میرسید بئاتریس پیانو مینواخت صدای نواختنش دلپذیر و زیبا بود دست از نواختن کشید و به پیانوی قدیمی نگریست با ان پیانو خاطرههای زیادی داشت خاطرههای زیبا و ارزشمندی که هرگز از یادش نمیرفتند
دوستان اسمش بئاتریس اما من به اتریش مینویسم. ادامه.،..
به آتریس دختری ۲۲ ساله بود چشمانی سبز زیبا و موهای قهوهای و قدی متوسط داشت او دختر آرام و باهوشی بود که در خانواده فقیر و تنگدستی چشم به جهان گشوده بود پدرش نجار و مادرش یک زن روستایی بود تنها هیچ پولی نداشتند به همین دلیل مادرش ماری مجبور شد خیاطی کند تا خودش و دخترش به زندگیشان ادامه دهند به آتریس به یاد روزهای گذشته افتاد و خاطرات برایش دوباره زنده شدند به آتریس به سن ۱۱ سالگی رسیده بود در یک روز بهاری جوانی در خانه آنها را کوبید ماری از لباس آن جوان پی برد که او بیشک خدمتکار یکی از خانوادههای ثروتمند لندن است جوان گفت خانم واتسون او را به آنجا فرستاده تا از ماری بخواهد برای او لباس بدوزد آن جوان برگه کوچکی به ماری داد که در آن نشانی خانم واتسون نوشته شده بود ماری خیلی خوشحال شد و در حالی که چشمانش از شدت شادی برق میزد گفت شانس به ما رو کرد بالاخره زندگی ما عوض خواهد شد خانم واستون زن ثروتمندی است شاید از کارم خوشش بیاید و من را به عنوان خیاط خصوصی خود استخدام کند اگر این اتفاق بیفتد نان ما در روغن است به آتریس و مادرش به خانه خانم واتسون رفتند قصر خانم واتسون بسیار زیباتر از خانهای بود که به آتریس در ذهنش داشت به آتریس و مادرش از یک در بزرگ و سیاهرنگ وارد باغ قصر شدند چشم به آتریس به یک مجسمه بسیار زیبایی افتاد و آن را با حیرت نگریست مردی با دو بال بزرگ و که یک شمشیر طلایی در دست داشت آن مجسمه به در ورودی باغ زیبایی خاصی بخشیده بود آن قصر مجلل در وسط باغ زیبا قرار داشت تمام قصر با سنگهای سفید تزیین شده بود
بچه ها اگر لایک به سی تا برسه ادامش رو میزارم💜
۲.۰k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.