سناریو سگ های ولگرد بانگو
سناریو سگ های ولگرد بانگو
پار چهار
که یک دفعه دیدم یومه اومد و با حول گفت
یومه: زودباش دختر خیلی گشنمه بیا برین یه چیزی بخوریم
من همینجوری داشتم نگاه یومه میکردم و تو ذهنم داشتم میرقصیدم
چون اگه یومه نمیومد دعوا میشد و من اصلا از دعوا خوشم نمیاد
چویا همینجوری داشت به یومه نگاه میکرد
حس میکردم یه حسی نسبت به یومه داشته باشه ولی نمیتونه راجبش حرف بزنه
به یومه گفتم
امیلیا: باشه یومه
بیا بریم منم برای خودم یه چیزی بگیرم بخورم
ضعف کردم
با یومه رفتیم بوفه و برای خودمون بيسکوئيت گرفتیم
بعد از زنگ تفریح رفتیم سر کلاس و درس خوندیم تا دوباره زنگ تفریح شد
اون پسر قد بلنده اومده بود پیش چویا و داشت باهاش دعوا میکرد( دعوا به شوخی بود)
رفتم سر میز نشستم و سر خودمو با وسایلم گرم کردن که حوصلم سر نره
یومه هم رفته بود دو آب میوه بگیره
که یک دفعه پسر قد بلنده گفت
دازای: سلام تو همون دختره نیستی که دیروز داد بیداد میکرد
راستی اسمم دازای
امیلیا: اولن که سلام دومن که من سر صدا نمیکردم بعضیااا داشتن تو کافه داد و بی داد میکردن سومن اسمم امیلیا هست و از آشنایی باهات خوشبختمممم
دازای: عجب بچه پرویی هستی
میدونستی خیلی نازی
مثل بچه گربه میمونی
امیلیا: برو خودت رو مسخره کن
یومه داشت از پشت در همه چیزو میشنید
یومه اومد تو کلاس و گفت........
( بچه ها تو این سناریو امیلیا و چویا و یومه ۱۵ سالشونه دازای هم ۱۷ سالشه)
پار چهار
که یک دفعه دیدم یومه اومد و با حول گفت
یومه: زودباش دختر خیلی گشنمه بیا برین یه چیزی بخوریم
من همینجوری داشتم نگاه یومه میکردم و تو ذهنم داشتم میرقصیدم
چون اگه یومه نمیومد دعوا میشد و من اصلا از دعوا خوشم نمیاد
چویا همینجوری داشت به یومه نگاه میکرد
حس میکردم یه حسی نسبت به یومه داشته باشه ولی نمیتونه راجبش حرف بزنه
به یومه گفتم
امیلیا: باشه یومه
بیا بریم منم برای خودم یه چیزی بگیرم بخورم
ضعف کردم
با یومه رفتیم بوفه و برای خودمون بيسکوئيت گرفتیم
بعد از زنگ تفریح رفتیم سر کلاس و درس خوندیم تا دوباره زنگ تفریح شد
اون پسر قد بلنده اومده بود پیش چویا و داشت باهاش دعوا میکرد( دعوا به شوخی بود)
رفتم سر میز نشستم و سر خودمو با وسایلم گرم کردن که حوصلم سر نره
یومه هم رفته بود دو آب میوه بگیره
که یک دفعه پسر قد بلنده گفت
دازای: سلام تو همون دختره نیستی که دیروز داد بیداد میکرد
راستی اسمم دازای
امیلیا: اولن که سلام دومن که من سر صدا نمیکردم بعضیااا داشتن تو کافه داد و بی داد میکردن سومن اسمم امیلیا هست و از آشنایی باهات خوشبختمممم
دازای: عجب بچه پرویی هستی
میدونستی خیلی نازی
مثل بچه گربه میمونی
امیلیا: برو خودت رو مسخره کن
یومه داشت از پشت در همه چیزو میشنید
یومه اومد تو کلاس و گفت........
( بچه ها تو این سناریو امیلیا و چویا و یومه ۱۵ سالشونه دازای هم ۱۷ سالشه)
- ۴.۲k
- ۳۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط