روانی منP51
1سال بعد
ویو تهیونگ
از خواب پاشدم..ولی اینجا انگار عمارتم نیست..وایسا ببینم اینجا بیمارستانه؟؟صبر کن..هانا!!خواستم از روی تخت پا بشم و برم دنبال هانا که حس کردم دستام بسته هست…نگاهی به دستام انداختم دیدم با دستبند بسته شده..
داشتم به سقف نگاه میکردم که فکر میکردم که چیکار کنم که در باز شد
سرمو برگردوندم..میخواستم هانا رو ببینم ولی..بجای خودش پدرش اومده بود..آروم آروم اومد نزدیکم و بهم نگاهی انداخت
پ.هانا:فقط میخوام بدونم دخترم توی تصادف کنار تو چیکار میکرد؟(جدی)
تهیونگ:منو دخترت توی رابطه ایم!!برای همین کنار هم بودیم!
پ.هانا:چی..منظورت چیه؟؟(افتاد روی زمین)دختر من،..
تهیونگ:چیه؟(خنده)میخوای چیکارم کنی؟
از جاش بلند شد و بهم نگاه کرد..
پ.هانا:از طرف پلیس برای ما پیغام اومده!تو بزودی..
تهیونگ:اعدام میشم؟(جدی)
پ.هانا: از کجا میدونستی؟..ولی بهرحال..
تهیونگ:کی؟
پ.هانا:۱ ماه دیگه؟یکم دلم برات سوخت!برای همین میخوام آخرین کاری که دلت میخواد انجام بدی بهم بگی و برات عملیش کنم!(جدی)
تهیونگ:هرچی؟(جدی)
پ.هانا:هرچی!
تهیونگ:میخوام توی این یکماه…هانا کنارم باشه!
پ.هانا:حتی اگر من قبول کنم اون نمیخواد!
تهیونگ:هانا عاشق منه!پس قبول میکنه!
پ.هانا:درسته درسته..ولی هانای قبلی!نه این هانای جدید!
تهیونگ:چی؟نکنه شست و شوی مغزیش دادید؟(عصبی)
پ.هانا:هانا توی اون تصادف کوفتی حافظشو از دست داد!(داد)بخاطر تووو!(داد-بغض)حتی پدرشو بزور میشناسههه!(داد)
چی..حافظش؟یعنی چی؟؟یعنی منو نمیشناسه؟ه..هانای من رفته؟یعنی تمام اون خاطرات..رفت؟
تهیونگ:ب..باید یه راهی باشه!!مگه نه؟؟باید یه راهی باشههه(داد)اون حافظش برمیگرده(داد)
من باید از روی این تخت کوفتی پاشم..این دستبند چرا باز نمیشه!
تهیونگ:این دستبند رو باز کن!(داد)باید پرنسسم رو ببینم!(داد)
پ.هانا:هانا تموم شد!رفت!اگر هم میخوای توی این یکماه آخر پیشش باشی..فقط میتونم بیارمش توی تیمارستان تا پشت میله ها ملاقاتش کنی!چند ساعت دیگه هم میام میبرمت!خدافظ..
اون مرد رفت..الان من موندمو و قلبی که منتظر دیدن هانا هست!باید راهی باشه مگه نه؟من هانا رو درست میکنم مگه نه؟هانا دوباره با من مثل قبل میشه!!
تهیونگ:اره اره هانا دوباره عاشقم میشه و تازه از نو شروع میکنیم(داد-خنده-بغض)
تهیونگ:ه..هاناااااااعععع(عربده_گریه)چراااااااااا(داد) کارام دست خودم نبود..فقط داشتم داد میزدم و گریه میکردم..فقط میخواستم هانا رو ببینم و بهم بگه حافظم سرجاشه!!
همینطور داشتم وول میخوردم که حس کردم چیز تیزی رفت توی گردنم و..(سیاهی مطلق)
50min
بیدار شدم..آهه دوباره اون سلول!البته سلول پر از خاطره!..دقیقا همونجایی که چشماش پرنسسم رو دیدم..باهاش آشنا شدم..روش غیرتی شدم..برای غذا میورد..آهه..چطور قدر اون روزا ندونستم!؟
تهیونگ:هانا..بابات امشب میارتت اینجا..دوباره از نو شروع میکنیم!ولی با این فرق که..فقط تا یکماه میتونم این عشق رو داشته باشم!
سنگی پیدا کردم و برداشتمش و رفتم سمت دیوار و شروع کردم به نوشتن..
ویو تهیونگ
از خواب پاشدم..ولی اینجا انگار عمارتم نیست..وایسا ببینم اینجا بیمارستانه؟؟صبر کن..هانا!!خواستم از روی تخت پا بشم و برم دنبال هانا که حس کردم دستام بسته هست…نگاهی به دستام انداختم دیدم با دستبند بسته شده..
داشتم به سقف نگاه میکردم که فکر میکردم که چیکار کنم که در باز شد
سرمو برگردوندم..میخواستم هانا رو ببینم ولی..بجای خودش پدرش اومده بود..آروم آروم اومد نزدیکم و بهم نگاهی انداخت
پ.هانا:فقط میخوام بدونم دخترم توی تصادف کنار تو چیکار میکرد؟(جدی)
تهیونگ:منو دخترت توی رابطه ایم!!برای همین کنار هم بودیم!
پ.هانا:چی..منظورت چیه؟؟(افتاد روی زمین)دختر من،..
تهیونگ:چیه؟(خنده)میخوای چیکارم کنی؟
از جاش بلند شد و بهم نگاه کرد..
پ.هانا:از طرف پلیس برای ما پیغام اومده!تو بزودی..
تهیونگ:اعدام میشم؟(جدی)
پ.هانا: از کجا میدونستی؟..ولی بهرحال..
تهیونگ:کی؟
پ.هانا:۱ ماه دیگه؟یکم دلم برات سوخت!برای همین میخوام آخرین کاری که دلت میخواد انجام بدی بهم بگی و برات عملیش کنم!(جدی)
تهیونگ:هرچی؟(جدی)
پ.هانا:هرچی!
تهیونگ:میخوام توی این یکماه…هانا کنارم باشه!
پ.هانا:حتی اگر من قبول کنم اون نمیخواد!
تهیونگ:هانا عاشق منه!پس قبول میکنه!
پ.هانا:درسته درسته..ولی هانای قبلی!نه این هانای جدید!
تهیونگ:چی؟نکنه شست و شوی مغزیش دادید؟(عصبی)
پ.هانا:هانا توی اون تصادف کوفتی حافظشو از دست داد!(داد)بخاطر تووو!(داد-بغض)حتی پدرشو بزور میشناسههه!(داد)
چی..حافظش؟یعنی چی؟؟یعنی منو نمیشناسه؟ه..هانای من رفته؟یعنی تمام اون خاطرات..رفت؟
تهیونگ:ب..باید یه راهی باشه!!مگه نه؟؟باید یه راهی باشههه(داد)اون حافظش برمیگرده(داد)
من باید از روی این تخت کوفتی پاشم..این دستبند چرا باز نمیشه!
تهیونگ:این دستبند رو باز کن!(داد)باید پرنسسم رو ببینم!(داد)
پ.هانا:هانا تموم شد!رفت!اگر هم میخوای توی این یکماه آخر پیشش باشی..فقط میتونم بیارمش توی تیمارستان تا پشت میله ها ملاقاتش کنی!چند ساعت دیگه هم میام میبرمت!خدافظ..
اون مرد رفت..الان من موندمو و قلبی که منتظر دیدن هانا هست!باید راهی باشه مگه نه؟من هانا رو درست میکنم مگه نه؟هانا دوباره با من مثل قبل میشه!!
تهیونگ:اره اره هانا دوباره عاشقم میشه و تازه از نو شروع میکنیم(داد-خنده-بغض)
تهیونگ:ه..هاناااااااعععع(عربده_گریه)چراااااااااا(داد) کارام دست خودم نبود..فقط داشتم داد میزدم و گریه میکردم..فقط میخواستم هانا رو ببینم و بهم بگه حافظم سرجاشه!!
همینطور داشتم وول میخوردم که حس کردم چیز تیزی رفت توی گردنم و..(سیاهی مطلق)
50min
بیدار شدم..آهه دوباره اون سلول!البته سلول پر از خاطره!..دقیقا همونجایی که چشماش پرنسسم رو دیدم..باهاش آشنا شدم..روش غیرتی شدم..برای غذا میورد..آهه..چطور قدر اون روزا ندونستم!؟
تهیونگ:هانا..بابات امشب میارتت اینجا..دوباره از نو شروع میکنیم!ولی با این فرق که..فقط تا یکماه میتونم این عشق رو داشته باشم!
سنگی پیدا کردم و برداشتمش و رفتم سمت دیوار و شروع کردم به نوشتن..
- ۹.۴k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط