روانی منP49
هانا:هو..هوسوک؟؟(ترس)
هوسوک:هومم..انتظار داشتم حداقل یه بغل رو داشتم هانا(نیشخند)
ا..اون اینجا چی میخواد؟
هانا:ت..تو..
هوسوک:من هنوز همون آدم قوی هستم..ولی متاسفانه یه همسر زیبا کنارش کمه..مگه نه(خنده)
همه داشتن با ترس نگاهش میکردن..البته حق هم داشتن!حس میکنم یکی داره خفه ام میکنه!کاش پاهام میشکست ولی از پیش تهیونگ فرار نمیکردم!!
حالا چه غلطی کنم!!
هوسوک:یسری حرف های بد درمورد این بانو شنیدم!!جن*ده؟
د..داره چه غلطی میکنه؟میخواد با اون تفنگ چیکار کنه؟؟ن..نکنه..
*صدای شلیک
اره..حدسم درست بود..میخواد الان چیکار کنه؟نکنه الان میخواد به من شلیک کنه؟
هانا:هوسوک!..میشه بریم..بیرون؟(ترس)
هوسوک:البته بانوی من(نیشخند)
رفتیم سمت در خروجی..اون جلوم میرفت و من عقب بودم..درسته دارم سعی میکنم قوی باشم ولی درونم اخه ک*صخلی که از پیش تهیونگ فرار کردی؟کاش به تهیونگ گوش میدادم..چرا فکر کردم خیلی خفنم و فرار کردم؟
رسیدیم و وایسادیم
هوسوک:امیدوارم بخوای بهم برگردی وگرنه مجبو…
هانا:به چی مجبوری؟نکنه مجبوری منو شکنجه کنی؟یا اینکه موهامو بکشی؟یا اینکه روم ابجوش بریزی؟کاش بابام از همون اول تورو میشناخت و مجبور نبودم که تا یه مدت باهات نامزد باشم!عوضی
هوسوک:هانا اون موقع من آدم عصبی ای بودم خب..حرکاتم دست خودم نبوده!
هانا:ببخشید نمیتونم آدمی رو درک کنم که تمام شکنجه های دنیا رو روم امتحان کرده
{پدر هانا یکی رو مناسب دخترش میبینه و باهاش آشنا میشه و سعی میکنه اونو متقاعد کنه که بیاد و با دخترش آشنا بشه!ولی نمیدونست زیر اون چهره و مظلوم اون پسر چخبره؟البته که سخته یه قاتل زنجیره ای شناخت}
هوسوک:هوس مرگ کردی؟(نیشخند)
هانا:بکش!با همین تفنگی که دستته بکش!!
هوسوک:هانا!!(داد)
هوسوک:خودت خوب میدونی اون کارا دست خودم نبوده!(داد)
هانا:این کاراتم دست خودت نیست؟(خنده)
هوسوک:بس کن(داد)تو با من میای!!(داد)
بازومو گرفت و خواست منو سوار ماشینش کنه..ولی من خیلی حریف تر از این حرفام!!همینطور داشتیم زور میزدیم که یهو…
هوسوک:هومم..انتظار داشتم حداقل یه بغل رو داشتم هانا(نیشخند)
ا..اون اینجا چی میخواد؟
هانا:ت..تو..
هوسوک:من هنوز همون آدم قوی هستم..ولی متاسفانه یه همسر زیبا کنارش کمه..مگه نه(خنده)
همه داشتن با ترس نگاهش میکردن..البته حق هم داشتن!حس میکنم یکی داره خفه ام میکنه!کاش پاهام میشکست ولی از پیش تهیونگ فرار نمیکردم!!
حالا چه غلطی کنم!!
هوسوک:یسری حرف های بد درمورد این بانو شنیدم!!جن*ده؟
د..داره چه غلطی میکنه؟میخواد با اون تفنگ چیکار کنه؟؟ن..نکنه..
*صدای شلیک
اره..حدسم درست بود..میخواد الان چیکار کنه؟نکنه الان میخواد به من شلیک کنه؟
هانا:هوسوک!..میشه بریم..بیرون؟(ترس)
هوسوک:البته بانوی من(نیشخند)
رفتیم سمت در خروجی..اون جلوم میرفت و من عقب بودم..درسته دارم سعی میکنم قوی باشم ولی درونم اخه ک*صخلی که از پیش تهیونگ فرار کردی؟کاش به تهیونگ گوش میدادم..چرا فکر کردم خیلی خفنم و فرار کردم؟
رسیدیم و وایسادیم
هوسوک:امیدوارم بخوای بهم برگردی وگرنه مجبو…
هانا:به چی مجبوری؟نکنه مجبوری منو شکنجه کنی؟یا اینکه موهامو بکشی؟یا اینکه روم ابجوش بریزی؟کاش بابام از همون اول تورو میشناخت و مجبور نبودم که تا یه مدت باهات نامزد باشم!عوضی
هوسوک:هانا اون موقع من آدم عصبی ای بودم خب..حرکاتم دست خودم نبوده!
هانا:ببخشید نمیتونم آدمی رو درک کنم که تمام شکنجه های دنیا رو روم امتحان کرده
{پدر هانا یکی رو مناسب دخترش میبینه و باهاش آشنا میشه و سعی میکنه اونو متقاعد کنه که بیاد و با دخترش آشنا بشه!ولی نمیدونست زیر اون چهره و مظلوم اون پسر چخبره؟البته که سخته یه قاتل زنجیره ای شناخت}
هوسوک:هوس مرگ کردی؟(نیشخند)
هانا:بکش!با همین تفنگی که دستته بکش!!
هوسوک:هانا!!(داد)
هوسوک:خودت خوب میدونی اون کارا دست خودم نبوده!(داد)
هانا:این کاراتم دست خودت نیست؟(خنده)
هوسوک:بس کن(داد)تو با من میای!!(داد)
بازومو گرفت و خواست منو سوار ماشینش کنه..ولی من خیلی حریف تر از این حرفام!!همینطور داشتیم زور میزدیم که یهو…
- ۸.۵k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط