فیک مافیای سیاه من part 1
(Part 1)
ا/ت ویو:
حدود ساعت ۹ شب بود که با لیا هماهنگ کرده بودیم بریم پارتی و داشتم اماده میشدم بالاخره. بعد چند دقیقه لباسامو پوشیدم و یه ارایش لایت کردم و رفتم بیرون دم در که لیا رو دیدم
لیا:بپر بالا
ا/ت:با ماشین تو میریم؟
لیا:اره دیگه بدو بریم دیر میشه
ا/ت:اوکی(میشینه تو ماشین)
بعد چند دقیقه میرسن
(3ساعت بعد)
لیا ویو:
هنوزم تو پارتی بودیم و ا/ت خیلی زیاده روی کرده بود و مست بود منم حواسم بهش بود که جایی نره ولی یه دفعه یه گروهی که سیاه پوش بودن اومدن و با من حرف زدن و رفتن وقتی برگشتم سمت ا/ت دیدم سر جاش نیست و خیلی ترسیدم و داخل و بیرون مکان پارتی رو دنبالش گشتم ولی نبود برای همین به تیم خبر دادم.
(فلش بک فردا صبح):
ا/ت ویو:
بهوش اومدم و دیدم روی یه تخت خوابیدم و اصلا نمیدونم کجاست که یاد دیشب افتادم ولی چیز زیادی یادم نمیومد فقط یادمه خیلی مست بودم...
از اتاق اومدم پایین و اروم اروم از پله ها اومدم پایین که دیدم یه پسر خوشتیپ و خوشگل جلوم نشسته انقدر خوشگل بود که انگار با فرشته ها رو برو شدم ولی علاوه بر خوشگلیش از قیافش معلوم بود خیلی خطرناکه...یهو دیدم داره صدام میکنه
+میخوای همونجا بمونی؟ بیا پایین صبحانه بخوریم
ا/ت: تو کی هستی من که اصلا تورو نمیشناسم چرا باید باهات صبحانه بخورم؟
+ایراد نداره الان میشناسی من مین یونگی ام پسر کوچیکه بزرگترین تاجر سئول...
ا/ت:او خوشبختم منم..(یونگی میپره وسط حرفش)
یونگی:تورو خیلی خوب میشناسم..
ا/ت:هان؟ چطوری اخه؟
یونگی:واقعا منو نمیشناسی؟بابات دشمن پدرمه و منم برای همین اوردمت اینجا که از بابات انتقام بگیرم
ا/ت:چ...چ...چی؟ مگه چیشده؟
یونگی:لازم نیست فعلا چیزی بدونی کوچولو هر وقت لازم شد بهت میگم تنها چیزی که الان لازمه بدونی اینه که تو مال منی
ا/ت:چی داری میگی دیوونه از کی تاحالا مال توعم(با داد)
یونگی:(اروم اروم به ا/ت نزدیک میشه)داری عصبانیم میکنی جوجه...مجبورم نکن کاری که نمیخوامو انجام بدم
ا/ت:مثلا چیکار؟
یونگی:فقط کافیه یکم دیگه زر زر کنی که عملی برات اجراش کنم
ا/ت:اخه....(ساکت میشه و میره تو اتاقش)
وارد اتاق میشه که یهو....
ا/ت ویو:
حدود ساعت ۹ شب بود که با لیا هماهنگ کرده بودیم بریم پارتی و داشتم اماده میشدم بالاخره. بعد چند دقیقه لباسامو پوشیدم و یه ارایش لایت کردم و رفتم بیرون دم در که لیا رو دیدم
لیا:بپر بالا
ا/ت:با ماشین تو میریم؟
لیا:اره دیگه بدو بریم دیر میشه
ا/ت:اوکی(میشینه تو ماشین)
بعد چند دقیقه میرسن
(3ساعت بعد)
لیا ویو:
هنوزم تو پارتی بودیم و ا/ت خیلی زیاده روی کرده بود و مست بود منم حواسم بهش بود که جایی نره ولی یه دفعه یه گروهی که سیاه پوش بودن اومدن و با من حرف زدن و رفتن وقتی برگشتم سمت ا/ت دیدم سر جاش نیست و خیلی ترسیدم و داخل و بیرون مکان پارتی رو دنبالش گشتم ولی نبود برای همین به تیم خبر دادم.
(فلش بک فردا صبح):
ا/ت ویو:
بهوش اومدم و دیدم روی یه تخت خوابیدم و اصلا نمیدونم کجاست که یاد دیشب افتادم ولی چیز زیادی یادم نمیومد فقط یادمه خیلی مست بودم...
از اتاق اومدم پایین و اروم اروم از پله ها اومدم پایین که دیدم یه پسر خوشتیپ و خوشگل جلوم نشسته انقدر خوشگل بود که انگار با فرشته ها رو برو شدم ولی علاوه بر خوشگلیش از قیافش معلوم بود خیلی خطرناکه...یهو دیدم داره صدام میکنه
+میخوای همونجا بمونی؟ بیا پایین صبحانه بخوریم
ا/ت: تو کی هستی من که اصلا تورو نمیشناسم چرا باید باهات صبحانه بخورم؟
+ایراد نداره الان میشناسی من مین یونگی ام پسر کوچیکه بزرگترین تاجر سئول...
ا/ت:او خوشبختم منم..(یونگی میپره وسط حرفش)
یونگی:تورو خیلی خوب میشناسم..
ا/ت:هان؟ چطوری اخه؟
یونگی:واقعا منو نمیشناسی؟بابات دشمن پدرمه و منم برای همین اوردمت اینجا که از بابات انتقام بگیرم
ا/ت:چ...چ...چی؟ مگه چیشده؟
یونگی:لازم نیست فعلا چیزی بدونی کوچولو هر وقت لازم شد بهت میگم تنها چیزی که الان لازمه بدونی اینه که تو مال منی
ا/ت:چی داری میگی دیوونه از کی تاحالا مال توعم(با داد)
یونگی:(اروم اروم به ا/ت نزدیک میشه)داری عصبانیم میکنی جوجه...مجبورم نکن کاری که نمیخوامو انجام بدم
ا/ت:مثلا چیکار؟
یونگی:فقط کافیه یکم دیگه زر زر کنی که عملی برات اجراش کنم
ا/ت:اخه....(ساکت میشه و میره تو اتاقش)
وارد اتاق میشه که یهو....
- ۸۱
- ۲۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط