درخواستی
پارت۲
چند روز بعد، دوباره جعبهای جلوی در پیدا شد. این بار توش یه عکس چاپشده از ات بود، اما صورتش با ماژیک قرمز خطخطی شده بود. ات سریع جعبه رو برداشت تا کسی نبینه، ولی لی مینهو درست از راهرو رد میشد.
– اون چیه دستت؟
ات سریع پشتش قایم کرد و با همون لبخند مصنوعی گفت:
– چیزی نیست… یه بسته از فنهاست.
مینهو نگاهش کرد، ولی چیزی نگفت. فقط رفت. با اینحال، تصویر اون لحظه از ذهنش پاک نشد: لرزش دستای ات، لبخند زورکی، و چشمهایی که به وضوح خیس بودن.
شب، وقتی همه خواب بودن، مینهو برای آب خوردن از اتاق بیرون رفت. همون موقع صدای خفهای از اتاق ات شنید. آروم در رو باز کرد…
ات روی تخت نشسته بود، صورتشو تو دستاش گرفته بود و به شدت میلرزید. جعبهی لعنتی هم روی زمین باز بود، عروسکهای پاره و عکس خطخطی روی فرش ریخته بودن.
مینهو خشکش زد. هیچوقت ات رو اینطوری ندیده بود. همیشه خندان، همیشه مقاوم… اما حالا مثل یه آدم شکسته.
بدون اینکه چیزی بگه، درو بست. چند دقیقه پشت در ایستاد، بعد نفس عمیقی کشید و برگشت.
فرداش تو تمرین، نگاهش به ات فرق کرده بود.
برای اولین بار، وقتی ات خسته شد و لبخند زورکی زد، مینهو زیر لب گفت:
– دیگه لازم نیست تظاهر کنی.
ات جا خورد. لبخندش ترک برداشت.
ولی هیچ جوابی نداد. فقط سکوت کرد…
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیکشن
#فیک
#سناریو
#استری_کیدز
#فیک_استری_کیدز
چند روز بعد، دوباره جعبهای جلوی در پیدا شد. این بار توش یه عکس چاپشده از ات بود، اما صورتش با ماژیک قرمز خطخطی شده بود. ات سریع جعبه رو برداشت تا کسی نبینه، ولی لی مینهو درست از راهرو رد میشد.
– اون چیه دستت؟
ات سریع پشتش قایم کرد و با همون لبخند مصنوعی گفت:
– چیزی نیست… یه بسته از فنهاست.
مینهو نگاهش کرد، ولی چیزی نگفت. فقط رفت. با اینحال، تصویر اون لحظه از ذهنش پاک نشد: لرزش دستای ات، لبخند زورکی، و چشمهایی که به وضوح خیس بودن.
شب، وقتی همه خواب بودن، مینهو برای آب خوردن از اتاق بیرون رفت. همون موقع صدای خفهای از اتاق ات شنید. آروم در رو باز کرد…
ات روی تخت نشسته بود، صورتشو تو دستاش گرفته بود و به شدت میلرزید. جعبهی لعنتی هم روی زمین باز بود، عروسکهای پاره و عکس خطخطی روی فرش ریخته بودن.
مینهو خشکش زد. هیچوقت ات رو اینطوری ندیده بود. همیشه خندان، همیشه مقاوم… اما حالا مثل یه آدم شکسته.
بدون اینکه چیزی بگه، درو بست. چند دقیقه پشت در ایستاد، بعد نفس عمیقی کشید و برگشت.
فرداش تو تمرین، نگاهش به ات فرق کرده بود.
برای اولین بار، وقتی ات خسته شد و لبخند زورکی زد، مینهو زیر لب گفت:
– دیگه لازم نیست تظاهر کنی.
ات جا خورد. لبخندش ترک برداشت.
ولی هیچ جوابی نداد. فقط سکوت کرد…
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیکشن
#فیک
#سناریو
#استری_کیدز
#فیک_استری_کیدز
- ۳.۳k
- ۲۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط