درخواستی
وقتی قلدرته و عاشقت میشه
پارت6
چند روز از اون شب بوسهی دیوونهکننده گذشته بود. حالا همهچی تغییر کرده بود.
هیونجین همون قلدر مدرسه بود، اما فقط برای بقیه. برای ات؟ دیگه نه.
هر بار که یکی از بچهها میخواست شوخی ناجور یا متلکی بندازه، هیونجین با یه نگاه سرد و خشن همهچی رو تموم میکرد. دیگه هیچکس جرأت نمیکرد حتی یه کلمه پشت سر ات بگه.
یه بار یکی از دخترا از کلاس کناری، اومد جلو و با لحن نازک گفت:
– هیونجین… فردا وقت داری با من بیای کافیشاپ؟
هیونجین بدون اینکه حتی نگاهش کنه، دست ات رو گرفت و گفت:
– نه. من فقط با کسی میرم که برام همهچی شده.
همه خشکشون زد. ات همون لحظه حس کرد زمین زیر پاش خالی شد. هیونجین داشت جلوی همه اعلام میکرد… که اون تنهاشه.
بعد از مدرسه، وقتی تنها بودن، هیونجین بازوشو دور شونهی ات انداخت.
– میدونی… یه زمانی فکر میکردم دوست داشتن ضعیفم میکنه. واسه همین همیشه همهچی رو با زور حل میکردم.
بعد مکث کرد و به چشمهای ات زل زد.
– اما الان میدونم… تو تنها کسی هستی که قویترم میکنه. چون حالا یه دلیل دارم واسه جنگیدن.
ات لبخند زد، اشک توی گوشهی چشمش جمع شده بود.
– تو هنوزم قلدر منی… ولی حالا دیگه قلدرِ قلبمی.
هیونجین خندید، پیشونیشو به پیشونی ات چسبوند و زمزمه کرد:
– قلدرِ قلبت؟ اینو خیلی دوست دارم.
بعد دوباره لباشو روی لبای ات گذاشت. بوسهای این بار نه از لجبازی، بلکه پر از عشق، آرامش و تعلق.
و همون لحظه، ات فهمید که هرچقدر هم بخواد انکار کنه، حقیقت یه چیزه:
هیونجین، قلدر مدرسه… حالا شده بود محافظش. و بیشتر از همه… عشقش.
پایان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
#استری_کیدز
پارت6
چند روز از اون شب بوسهی دیوونهکننده گذشته بود. حالا همهچی تغییر کرده بود.
هیونجین همون قلدر مدرسه بود، اما فقط برای بقیه. برای ات؟ دیگه نه.
هر بار که یکی از بچهها میخواست شوخی ناجور یا متلکی بندازه، هیونجین با یه نگاه سرد و خشن همهچی رو تموم میکرد. دیگه هیچکس جرأت نمیکرد حتی یه کلمه پشت سر ات بگه.
یه بار یکی از دخترا از کلاس کناری، اومد جلو و با لحن نازک گفت:
– هیونجین… فردا وقت داری با من بیای کافیشاپ؟
هیونجین بدون اینکه حتی نگاهش کنه، دست ات رو گرفت و گفت:
– نه. من فقط با کسی میرم که برام همهچی شده.
همه خشکشون زد. ات همون لحظه حس کرد زمین زیر پاش خالی شد. هیونجین داشت جلوی همه اعلام میکرد… که اون تنهاشه.
بعد از مدرسه، وقتی تنها بودن، هیونجین بازوشو دور شونهی ات انداخت.
– میدونی… یه زمانی فکر میکردم دوست داشتن ضعیفم میکنه. واسه همین همیشه همهچی رو با زور حل میکردم.
بعد مکث کرد و به چشمهای ات زل زد.
– اما الان میدونم… تو تنها کسی هستی که قویترم میکنه. چون حالا یه دلیل دارم واسه جنگیدن.
ات لبخند زد، اشک توی گوشهی چشمش جمع شده بود.
– تو هنوزم قلدر منی… ولی حالا دیگه قلدرِ قلبمی.
هیونجین خندید، پیشونیشو به پیشونی ات چسبوند و زمزمه کرد:
– قلدرِ قلبت؟ اینو خیلی دوست دارم.
بعد دوباره لباشو روی لبای ات گذاشت. بوسهای این بار نه از لجبازی، بلکه پر از عشق، آرامش و تعلق.
و همون لحظه، ات فهمید که هرچقدر هم بخواد انکار کنه، حقیقت یه چیزه:
هیونجین، قلدر مدرسه… حالا شده بود محافظش. و بیشتر از همه… عشقش.
پایان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
#استری_کیدز
- ۳.۹k
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط