رمان.ترسناک بی صدا بمیر 3 🕯 ⛏ 🚬
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 3 🕯 ⛏ 🚬
⚰ شب بیست و ششم (فصل سوم)
🗝 قسمت پایان نابودی شیطان📌
این داستان: پایان ماجرا(قسمت آخر)
همگی داشتند پله های پیچ در پیچ را می دویدند و زامبی ها هم پشت آنان مانند شیرهایی درنده درنگ نمی کردند و می آمدند و نهایت در پشت بام نمایان شد در باز پشت بام......
همه با خوشحالی می گفتند در بازه در بازه....
همه سریع از در آهنی پشت بام عبور کردند ملانیا به دنبال صلیب هورا بود....زامبی فقط چند پله با او فاصله داشتند مسافران در پشت بام به ملانیا چشم دوخته بودند مهتاب سفیدی اش را بر روی چهره ی ملانیا انداخته بود یکی از خدمتکار ها فریاد زد: درو ببند بیا زود باش ولش کن.....
ناگهان زامبی ها با رسیدن به ملانیا یکی از آنها انگشتش را به لباس ملانیا زد و انگشتش شروع به سوختن کرد و همگی نعره های وحشتناکی می کشیدند و از پله ها پایین می دویدند.....پسر بچه ای که در میان مسافران بود انگشتش را سمت ملانیا گرفت و گفت اون خودش صلیب هوراست!!!
یکی از مردان گفت هورا یعنی نجات دهنده ای از سمت خدا اون یکی از اونهاست سپس فریاد کشید ملانیا تو صلیب هورایی....
اشک از چشمان ملانیا سرازیر شد و برگشت که به سمت مسافران برود و آنان را در آغوش بگیرد که ناگهان صدای کف زدن(دست زدن) و راه رفتن در پله ها آمد ملانیا سریع به پشتش برگشت و با صحنه ای عجیب روبرو شد ، باورش نمیشد روبرویش ریک بود که در پله ها با نیشخندی شیطانی به او نگاه می کرد و گفت: آفرین پس آخر فهمیدی صلیب هورا خودتی!!!
ملانیا سر از پا تعجب کرده بود و با عصبانیت گفت: لعنتی اینهمه مدت تو همون اهریمن بودی باورم نمیشه اینهمه مدت کنار یه شیطان بودم حروم زاده!!!
ادامه در نظرات....
⚰ شب بیست و ششم (فصل سوم)
🗝 قسمت پایان نابودی شیطان📌
این داستان: پایان ماجرا(قسمت آخر)
همگی داشتند پله های پیچ در پیچ را می دویدند و زامبی ها هم پشت آنان مانند شیرهایی درنده درنگ نمی کردند و می آمدند و نهایت در پشت بام نمایان شد در باز پشت بام......
همه با خوشحالی می گفتند در بازه در بازه....
همه سریع از در آهنی پشت بام عبور کردند ملانیا به دنبال صلیب هورا بود....زامبی فقط چند پله با او فاصله داشتند مسافران در پشت بام به ملانیا چشم دوخته بودند مهتاب سفیدی اش را بر روی چهره ی ملانیا انداخته بود یکی از خدمتکار ها فریاد زد: درو ببند بیا زود باش ولش کن.....
ناگهان زامبی ها با رسیدن به ملانیا یکی از آنها انگشتش را به لباس ملانیا زد و انگشتش شروع به سوختن کرد و همگی نعره های وحشتناکی می کشیدند و از پله ها پایین می دویدند.....پسر بچه ای که در میان مسافران بود انگشتش را سمت ملانیا گرفت و گفت اون خودش صلیب هوراست!!!
یکی از مردان گفت هورا یعنی نجات دهنده ای از سمت خدا اون یکی از اونهاست سپس فریاد کشید ملانیا تو صلیب هورایی....
اشک از چشمان ملانیا سرازیر شد و برگشت که به سمت مسافران برود و آنان را در آغوش بگیرد که ناگهان صدای کف زدن(دست زدن) و راه رفتن در پله ها آمد ملانیا سریع به پشتش برگشت و با صحنه ای عجیب روبرو شد ، باورش نمیشد روبرویش ریک بود که در پله ها با نیشخندی شیطانی به او نگاه می کرد و گفت: آفرین پس آخر فهمیدی صلیب هورا خودتی!!!
ملانیا سر از پا تعجب کرده بود و با عصبانیت گفت: لعنتی اینهمه مدت تو همون اهریمن بودی باورم نمیشه اینهمه مدت کنار یه شیطان بودم حروم زاده!!!
ادامه در نظرات....
۲.۹k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.