میان لباسهای آویزان

‌میانِ لباسهایِ آویزان
روی بندِرخت
چشمهایِ زنی پیداست
که تمام زنانگیش
درچمدان عروسیش جاماند..
و بی هیچ بوسه ای
خسته ازتن سپردن هایِ شبانه اش
هرصبح به بیداری رسید.!!

درآشپزخانه ای تب دار
آرزوهایش ته گرفت..
و قُل قُلِ کتری
عاشقانه ترین ملودی اش شد..

موهایش در تشنگی پژمرد
و در یک تشت پر از کَف و تنهایی
چنگ می زد به دلش
یقه چرکی که ماتیکی بود...
و هرشب با لبخند
منتظر غریبه ای می ماند
که اسمش در شناسنامه اش بود...
دیدگاه ها (۱۵)

مجلس میهمانی بود. پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...ا...

‏‏─═हई╬leyla╬ईह═─بابام میگفت:دختر داشتن خیلے غمناکه چون باید...

:|

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط