برگ هایی از کتاب خاطرات اردشیر زاهدی داماد شاه
برگ هایی از کتاب خاطرات اردشیر زاهدی داماد شاه1
من 25 سال تمام به انحای مختلف در کنار شاه بودم، من هم داماد شاه بودم و هم دوست صمیمی او. شاید کمتر مورد مشابهی را بتوان یافت که یک نفر داماد حتی پس از جدایی و طلاق از همسرش همچنان دوست صمیمی پدر همسرش باقی بماند!
شاه آدم باهوشی بود اما متأسفانه ضعف کارآکتر داشت و اصلاً به درد موقعیتهای مشکل و مواقع اضطراری نمیخورد. او پادشاهی بود که برای مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آنکه مشکلی پیش میآمد خودش را میباخت و سلسله اعصابش در هم میریخت.
دوست ندارم اکنون که او در این دنیا نیست و نمیتواند پاسخگو باشد این حرفها را بزنم اما باید بگویم که در جریان حوادث 25 تا 28 مرداد ماه سال 32 هم خود را به کلی باخته بود و به همین خاطر از کشور خارج شد.
هر وقت با هم تنها میشدیم میگفت: «اگر مرا آزاد گذاشته بودند ترجیح میدادم در آمریکا یک مزرعه بزرگ میخریدم و کشاورزی میکردم.» اشکال دیگر اعلیحضرت این بود که به اطرافیانش اعتماد بیمورد داشت و حرفهای دروغ اشخاص متملق و چاپلوس را میپذیرفت.
تقریباً ده روز قبل از رفتن (آیتالله) خمینی به ایران آقای پاکروان رئیس اسبق ساواک به من اطلاع داد که شاه میخواهد مملکت را ترک کند. او با اصرار از من میخواست تا شاه را تشویق به ماندن در ایران کنم و میگفت اگر شاه برود ارتش ماجرای 28 مرداد 32 را تکرار نخواهد کرد. من این مطلب را به شاه گفتم و او گفت: «ارتش! ارتش ممکن نیست به من خیانت کند!»
بعد که در خارج شنید قرهباغی اعلامیه بیطرفی ارتش را امضاء کرده است فوقالعاده عصبانی شد و تا مدتی قرهباغی را فحش میداد.
یک جمله شاه هرگز از یادم نمیرود. زمانی که در دنیا سرگردان شده بود و میکوشید برای عمل جراحی و معالجه به آمریکا بیاید و واشنگتن او را راه نمیداد در تماس تلفنی به من گفت: «اردشیر جان! در این دنیای بزرگ آیا جایی برای پناه دادن من پیدا نمیشود؟!»
من 25 سال تمام به انحای مختلف در کنار شاه بودم، من هم داماد شاه بودم و هم دوست صمیمی او. شاید کمتر مورد مشابهی را بتوان یافت که یک نفر داماد حتی پس از جدایی و طلاق از همسرش همچنان دوست صمیمی پدر همسرش باقی بماند!
شاه آدم باهوشی بود اما متأسفانه ضعف کارآکتر داشت و اصلاً به درد موقعیتهای مشکل و مواقع اضطراری نمیخورد. او پادشاهی بود که برای مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آنکه مشکلی پیش میآمد خودش را میباخت و سلسله اعصابش در هم میریخت.
دوست ندارم اکنون که او در این دنیا نیست و نمیتواند پاسخگو باشد این حرفها را بزنم اما باید بگویم که در جریان حوادث 25 تا 28 مرداد ماه سال 32 هم خود را به کلی باخته بود و به همین خاطر از کشور خارج شد.
هر وقت با هم تنها میشدیم میگفت: «اگر مرا آزاد گذاشته بودند ترجیح میدادم در آمریکا یک مزرعه بزرگ میخریدم و کشاورزی میکردم.» اشکال دیگر اعلیحضرت این بود که به اطرافیانش اعتماد بیمورد داشت و حرفهای دروغ اشخاص متملق و چاپلوس را میپذیرفت.
تقریباً ده روز قبل از رفتن (آیتالله) خمینی به ایران آقای پاکروان رئیس اسبق ساواک به من اطلاع داد که شاه میخواهد مملکت را ترک کند. او با اصرار از من میخواست تا شاه را تشویق به ماندن در ایران کنم و میگفت اگر شاه برود ارتش ماجرای 28 مرداد 32 را تکرار نخواهد کرد. من این مطلب را به شاه گفتم و او گفت: «ارتش! ارتش ممکن نیست به من خیانت کند!»
بعد که در خارج شنید قرهباغی اعلامیه بیطرفی ارتش را امضاء کرده است فوقالعاده عصبانی شد و تا مدتی قرهباغی را فحش میداد.
یک جمله شاه هرگز از یادم نمیرود. زمانی که در دنیا سرگردان شده بود و میکوشید برای عمل جراحی و معالجه به آمریکا بیاید و واشنگتن او را راه نمیداد در تماس تلفنی به من گفت: «اردشیر جان! در این دنیای بزرگ آیا جایی برای پناه دادن من پیدا نمیشود؟!»
- ۱.۲k
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط