شاهنامه ۲۰ زال و رودابه
#شاهنامه #۲۰ #زال و رودابه
سام به زال گفت اکنون همه چیز در دست توست زال به سام پاسخ داد من در زندگی آسایش ندیده ام و روی خاک و زیر پنجه های پرندگان بزرگ شده حال چگونه می توانم پادشاه زابلستان باشم و سام به او گفت هر کسی نیاز به آرامش دارد تو هم اکنون باید رسم نبرد و پادشاهی را بیاموزی از موبدان کسی را بر آموزش تو در نظر گرفته ام این را بگفت راهی نبرد شد و زال با پدرش به منزل رفت.سام به او فرمان داد .موبد شب و روز زال به آموزش گذشت زال با بزرگان سفر کرد تا بیشتر بیاموزد. در سفری که به کابلستان داشتند دختری زیبا روی را دید و عاشق او شد. رودابه دختر مهراب کابلی پادشاه کابلستان و از نژاد ضحاک بود. زال که دل باخته بود نمی توانست رودابه را فراموش کند. پس نامه ای به سام نوشت و از پدر اجازه خواست. سام که می دانست او از نژاد ضحاک است با با موبدان نشست و از آنها خواست تا سرانجام این کار را بگویند. آنها خبر آوردند که این پیوندی نیکوست و فرزند آنها پهلوانی بزرگ است جهان او را ستایش خواهد
از آن سو سیندخت مادر رودابه هم که از عشق پنهانی دخترش و زال آگاه شده بود سعی کرد او را از سرانجام کار آگاه کند ولی با دیدن حال نزار دخترش و شنیدن حرف های او کوتاه آمد. ولی از دخترش خواست که این راز را در دل نگه دارد که اگر شاه ایران بفهمد کابلستان را با خاک یکسان خواهد کرد ولی این راز زمان درازی در نهان نماند و مهراب کابلی از کار دختر آگاه شد و بسیار خشمگین شد اما سیندخت که زن باخردی بود او را آرام کرد.
بعد از چندی خبر عشق آتشین رودابه و زال به منوچهر پادشاه ایران رسید. منوچهر از این خبر خشمگین شد و با بزرگان نشست به آنها گفت که اگر پهلوانی از تخم ضحاک از کابلستان برخیزد ایران روی آرامش را نخواهد دید شما بگویید چه کنیم . منوچهر نوذر را نزد سام فرستاد تا نزد شاه بیاید و نوذر هم پیام پدر را به سام پهلوان رساند.
سام به نزد منوچهر رفت سام تا خواست از زال و رودابه سخن بگوید، منوچهر چهره در هم کشید و رویش را برگرداند و به او گفت که اکنون برو و پهلوانان و جنگ آوران را جمع کن و به سوی هندوستان برو و کاخ مهراب کابلی را به آتش بکش و نگذار از نژاد او کسی زنده بماند که او از نژاد ضحاک جادوگرست. سام که این حرف ها را شنید دیگر هیچ نگفت و زمین را ببوسید و رفت.
سام سپاه بزرگی فراهم کرد و برای نبرد با مهراب به سمت کابلستان رفت و از آن سو تا زال ماجرا را فهمید به نزد پدر آمد و از او خواست که او را بکشد ولی به کابلستان حمله نکند و سخن پسر، دل پدر را به درد آورد و چنان حرف های پسر در دلش اثر کرد که تصمیم گرفت زال را با نامه ای نزد منوچهر بفرستد چون می دانست او با این سخنان می تواند او را هم از جنگ منصرف کند.
@hakimtoos
سام به زال گفت اکنون همه چیز در دست توست زال به سام پاسخ داد من در زندگی آسایش ندیده ام و روی خاک و زیر پنجه های پرندگان بزرگ شده حال چگونه می توانم پادشاه زابلستان باشم و سام به او گفت هر کسی نیاز به آرامش دارد تو هم اکنون باید رسم نبرد و پادشاهی را بیاموزی از موبدان کسی را بر آموزش تو در نظر گرفته ام این را بگفت راهی نبرد شد و زال با پدرش به منزل رفت.سام به او فرمان داد .موبد شب و روز زال به آموزش گذشت زال با بزرگان سفر کرد تا بیشتر بیاموزد. در سفری که به کابلستان داشتند دختری زیبا روی را دید و عاشق او شد. رودابه دختر مهراب کابلی پادشاه کابلستان و از نژاد ضحاک بود. زال که دل باخته بود نمی توانست رودابه را فراموش کند. پس نامه ای به سام نوشت و از پدر اجازه خواست. سام که می دانست او از نژاد ضحاک است با با موبدان نشست و از آنها خواست تا سرانجام این کار را بگویند. آنها خبر آوردند که این پیوندی نیکوست و فرزند آنها پهلوانی بزرگ است جهان او را ستایش خواهد
از آن سو سیندخت مادر رودابه هم که از عشق پنهانی دخترش و زال آگاه شده بود سعی کرد او را از سرانجام کار آگاه کند ولی با دیدن حال نزار دخترش و شنیدن حرف های او کوتاه آمد. ولی از دخترش خواست که این راز را در دل نگه دارد که اگر شاه ایران بفهمد کابلستان را با خاک یکسان خواهد کرد ولی این راز زمان درازی در نهان نماند و مهراب کابلی از کار دختر آگاه شد و بسیار خشمگین شد اما سیندخت که زن باخردی بود او را آرام کرد.
بعد از چندی خبر عشق آتشین رودابه و زال به منوچهر پادشاه ایران رسید. منوچهر از این خبر خشمگین شد و با بزرگان نشست به آنها گفت که اگر پهلوانی از تخم ضحاک از کابلستان برخیزد ایران روی آرامش را نخواهد دید شما بگویید چه کنیم . منوچهر نوذر را نزد سام فرستاد تا نزد شاه بیاید و نوذر هم پیام پدر را به سام پهلوان رساند.
سام به نزد منوچهر رفت سام تا خواست از زال و رودابه سخن بگوید، منوچهر چهره در هم کشید و رویش را برگرداند و به او گفت که اکنون برو و پهلوانان و جنگ آوران را جمع کن و به سوی هندوستان برو و کاخ مهراب کابلی را به آتش بکش و نگذار از نژاد او کسی زنده بماند که او از نژاد ضحاک جادوگرست. سام که این حرف ها را شنید دیگر هیچ نگفت و زمین را ببوسید و رفت.
سام سپاه بزرگی فراهم کرد و برای نبرد با مهراب به سمت کابلستان رفت و از آن سو تا زال ماجرا را فهمید به نزد پدر آمد و از او خواست که او را بکشد ولی به کابلستان حمله نکند و سخن پسر، دل پدر را به درد آورد و چنان حرف های پسر در دلش اثر کرد که تصمیم گرفت زال را با نامه ای نزد منوچهر بفرستد چون می دانست او با این سخنان می تواند او را هم از جنگ منصرف کند.
@hakimtoos
۱۳.۵k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.