شاهنامه ۱۸ زال.
#شاهنامه #۱۸ #زال.
سام که پهلوان بزرگی در ایران زمین بود گرفتار بازی روزگار شد. سام هیچ فرزندی نداشت ولی همسری زیبا داشت که از او باردار بود. سرانجام فرزند تنومند سام به دنیا آمد. چهره ای زیبا داشت اما مویی سفید. یک هفته از زاده شدنش گذشت ولی کسی به سام چیزی نگفت تا اینکه دایه ای شیر زن نزد پهلوان رفت و همه چیز را برایش بازگفت و از او خواست تا ناسپاسی نکند
اسام که بسیار ناراحت شده بود سر به آسمان برداشت و فریاد کشید و از خدا شکایت کرد که اگر من گناه بزرگی کرده ام مرا مجازات کن. این چه کودکی است چشمان سیاه و موی سپید، همچون اهریمن به من داده ای. در برابر بزرگان چگونه او را نشان دهم این چه ننگی بود. این بچه دیو است !.
سام که بسیار خشمگین بود فرمان داد آن بچه را از آنجا دور کنند و او را به کوه البرز ببرند تا از آدمیان به دور باشد. آنجا لانه سیمرغ بود و کسی به آنجا نزدیک نمی شد. بچه را به کوه بردند و بازگشتند.
مدتی از این ماجرا گذشت..سام به دردی در دلش گرفتار گشت که پزشکان از درمان او ناتوان گشتند . سام نریمان فهمید که پروردگار مجازاتش می کند.
از سویی دیگر، آن نوزاد مدتی در کوه مانده بود. از گرسنگی گریه می کرد و گاهی انگشتانش را می مکید تا این که بچه های سیمرغ گرسنه شدند و او برای پیدا کردن غذا از کوه به سمت پایین پرواز کرد و گهواره زال را دید. به آن سمت رفت ولی خداوند مهربان مهر آن طفل را در دلش نهاد. با چنگال های قدرتمندش کودک را بلند کرد و به سمت لانه پرواز کرد. سیمرغ زال را در کنار فرزندانش گذاشت در این هنگام سیمرغ صدایی شنید که می گفت: از این کودک شیرخوار نگهداری کن
سیمرغ آن طفل را پرورش داد و روزگار گذشت تا آن کودک شیرخوار به مردی بدل شده بود و کاروان هایی که از آن اطراف می گذشتند او را می دیدند تا اینکه خبرش به سام نریمان رسید و سام تا این خبر را شنید همه ی درد و سختی های خود را فراموش کرد.یک شام سام خواب دید که سواری هندو از پسرش خبر آورده است. سام تا بیدار شد خواب گزاران را خواند . موبدان در پاسخ زال این چنین گفتند: از پروردگار پوزش بخواه و به کوه البرز برو و فرزندت را پیدا کن،
سام بی درنگ سپاهش را آماده کرد و به سمت آن کوه بلند رفت و از آنجا به نیایش پروردگار مشغول شد و سیمرغ که او را می دید و صدایش را می شنید به پیش جوان پرورش داده بود، بازگشت و از او خواست که نزد آنها برود و گفت که نام تو را دستان می گذارم.. دستان غمگین شد و نمی خواست از سیمرغ جدا شود. اما سیمرغ گفت که این سرنوشت توست بروی و هر وقت که بخواهی می توانی بازگردی. هر وقت که به کمک نیاز داشتی این پر من را در آتش بینداز جوان نیک سرشت به ناچار قبول کرد و سیمرغ او را برداشت و نزد سام رفتند.
سام که پهلوان بزرگی در ایران زمین بود گرفتار بازی روزگار شد. سام هیچ فرزندی نداشت ولی همسری زیبا داشت که از او باردار بود. سرانجام فرزند تنومند سام به دنیا آمد. چهره ای زیبا داشت اما مویی سفید. یک هفته از زاده شدنش گذشت ولی کسی به سام چیزی نگفت تا اینکه دایه ای شیر زن نزد پهلوان رفت و همه چیز را برایش بازگفت و از او خواست تا ناسپاسی نکند
اسام که بسیار ناراحت شده بود سر به آسمان برداشت و فریاد کشید و از خدا شکایت کرد که اگر من گناه بزرگی کرده ام مرا مجازات کن. این چه کودکی است چشمان سیاه و موی سپید، همچون اهریمن به من داده ای. در برابر بزرگان چگونه او را نشان دهم این چه ننگی بود. این بچه دیو است !.
سام که بسیار خشمگین بود فرمان داد آن بچه را از آنجا دور کنند و او را به کوه البرز ببرند تا از آدمیان به دور باشد. آنجا لانه سیمرغ بود و کسی به آنجا نزدیک نمی شد. بچه را به کوه بردند و بازگشتند.
مدتی از این ماجرا گذشت..سام به دردی در دلش گرفتار گشت که پزشکان از درمان او ناتوان گشتند . سام نریمان فهمید که پروردگار مجازاتش می کند.
از سویی دیگر، آن نوزاد مدتی در کوه مانده بود. از گرسنگی گریه می کرد و گاهی انگشتانش را می مکید تا این که بچه های سیمرغ گرسنه شدند و او برای پیدا کردن غذا از کوه به سمت پایین پرواز کرد و گهواره زال را دید. به آن سمت رفت ولی خداوند مهربان مهر آن طفل را در دلش نهاد. با چنگال های قدرتمندش کودک را بلند کرد و به سمت لانه پرواز کرد. سیمرغ زال را در کنار فرزندانش گذاشت در این هنگام سیمرغ صدایی شنید که می گفت: از این کودک شیرخوار نگهداری کن
سیمرغ آن طفل را پرورش داد و روزگار گذشت تا آن کودک شیرخوار به مردی بدل شده بود و کاروان هایی که از آن اطراف می گذشتند او را می دیدند تا اینکه خبرش به سام نریمان رسید و سام تا این خبر را شنید همه ی درد و سختی های خود را فراموش کرد.یک شام سام خواب دید که سواری هندو از پسرش خبر آورده است. سام تا بیدار شد خواب گزاران را خواند . موبدان در پاسخ زال این چنین گفتند: از پروردگار پوزش بخواه و به کوه البرز برو و فرزندت را پیدا کن،
سام بی درنگ سپاهش را آماده کرد و به سمت آن کوه بلند رفت و از آنجا به نیایش پروردگار مشغول شد و سیمرغ که او را می دید و صدایش را می شنید به پیش جوان پرورش داده بود، بازگشت و از او خواست که نزد آنها برود و گفت که نام تو را دستان می گذارم.. دستان غمگین شد و نمی خواست از سیمرغ جدا شود. اما سیمرغ گفت که این سرنوشت توست بروی و هر وقت که بخواهی می توانی بازگردی. هر وقت که به کمک نیاز داشتی این پر من را در آتش بینداز جوان نیک سرشت به ناچار قبول کرد و سیمرغ او را برداشت و نزد سام رفتند.
۱۲.۵k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.