در من کودکی هست که در شلوغی بازار دست مادرش را رها کرده و
در من کودکی هست که در شلوغی بازار دست مادرش را رها کرده و تمام اعصار میگردد بین آدمها، گمگشته و عزیزگمکرده.
در من قاتلی هست که میتواند تکتک کسانی را که جوانیاش را، کودکیاش را نفله کردند، سر ببُرد.
در من حوایی هست که میرود خوشی کند، میرود خلاف کند، بیآنکه بداند سیبها و گندمها را سرما برده.
در من پیرمردی هست مبتلا به آلزایمر که از همهی خاطرههای دنیا، لذت سیگار بعد از صبحانه را به یاد دارد.
در من دختر نوجوانی هست از پیام "من اینجا هستم، هروقت خواستی بیا حرف بزنیم" گونههایش داغ میشود، حتی اگر این پیام را چتجیپیتی داده باشد.
در من جهانگردی هست که نقشهی راهش را در چایخانهی شهر قبلی جا گذاشته و گیج مانده بین دوراهیهای بسیار.
در من پیرزنی هست نشسته در بالکن خانه، به انتظار پسر به جبههرفته شالی چندین و چندمتری میبافد.
در من زندانیای هست که روی دیوار سلولش طرح یک میز کنار پنجره میکشد، با دو فنجان چای.
در من نویسندهای هست که هزار حرف مینویسد تا آنیکی را که تا بیخ گلویش آمده ننویسد.
در من، منهای زیادی هست برای ساعتهای روز، برای روزهای ماه.
در من، ملغمهای هست از انتظار، حسرت، خشم، دلتنگی، امید، مهر...
و در من حافظهای هست عمیق و قوی، که خاطرهها را با تمام رنگها، بوها، مزهها در نهانخانهی ذهن نگه میدارد و
از همین است که
در من کودکی هست که در شلوغی بازار دست مادرش را رها کرده و...🦋
در من قاتلی هست که میتواند تکتک کسانی را که جوانیاش را، کودکیاش را نفله کردند، سر ببُرد.
در من حوایی هست که میرود خوشی کند، میرود خلاف کند، بیآنکه بداند سیبها و گندمها را سرما برده.
در من پیرمردی هست مبتلا به آلزایمر که از همهی خاطرههای دنیا، لذت سیگار بعد از صبحانه را به یاد دارد.
در من دختر نوجوانی هست از پیام "من اینجا هستم، هروقت خواستی بیا حرف بزنیم" گونههایش داغ میشود، حتی اگر این پیام را چتجیپیتی داده باشد.
در من جهانگردی هست که نقشهی راهش را در چایخانهی شهر قبلی جا گذاشته و گیج مانده بین دوراهیهای بسیار.
در من پیرزنی هست نشسته در بالکن خانه، به انتظار پسر به جبههرفته شالی چندین و چندمتری میبافد.
در من زندانیای هست که روی دیوار سلولش طرح یک میز کنار پنجره میکشد، با دو فنجان چای.
در من نویسندهای هست که هزار حرف مینویسد تا آنیکی را که تا بیخ گلویش آمده ننویسد.
در من، منهای زیادی هست برای ساعتهای روز، برای روزهای ماه.
در من، ملغمهای هست از انتظار، حسرت، خشم، دلتنگی، امید، مهر...
و در من حافظهای هست عمیق و قوی، که خاطرهها را با تمام رنگها، بوها، مزهها در نهانخانهی ذهن نگه میدارد و
از همین است که
در من کودکی هست که در شلوغی بازار دست مادرش را رها کرده و...🦋
- ۸.۴k
- ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط