۲
#۲
بلاخره به خونه ی شایان رسیدم و زنگ زدم.طولی نکشید که شایان اومد و درو باز کرد. - سلام . شایان – سلام ، بیا تو در هم پشت سرت ببند. شایان جلوتر از من رفت.درو بستم و کفش هامو در اوردم و وارد خونه شدم.هر وقت وارد خونه ی شایان میشم با خودم میگم این بشر چه دلی داره که با وجود زندگی توی همچین خونه ای دنبال این برنامه هاست! خونه ی شایان خیلی کوچیکه...حدودا پنجاه متره با یه راهروی باریک طولانی.خونه ش اصلا نور گیر نیست و بیشتر وقتا مجبوره چراغ ها رو روشن بذاره. شایان رفت توی آشپزخونه و دو تا لیوان گذاشت توی سینی و مشغول چایی ریختن شد. - برای من نریز.همین چند دقیقه پیش خوردم. شایان – حالا میریزم، اگه نخواستی نخور. - خواب بودی؟! شایان – نه ، داشتم کتاب می خوندم. - احیانا درسی که نبود؟! شایان – نـــه بابا ! تو که می دونی من تا مجبور نباشم درس نمی خونم.یه مطلب بود در مورد از چنبره دراوردن افعی. - خب ... چیزی هم ازش فهمیدی؟! شایان – معلومه که نه ! نمی دونم چرا ولی فکر کنم بد ترجمه کردم. - آره ممکنه... . شایان – چی شده اول صبحی اومدی این طرفا؟! - تو خونه که می مونم اعصابم به هم می ریزه. شایان – چرا ؟ چی شده مگه؟! - خودت که بابامو می شناسی،همش گیرهای الکی میده.شانس ندارم که... . شایان بلند شد تا از روی اُپن آشپزخونه پاکت سیگارشو برداره و در همین حال گفت : ای بابا ، داروین جون اگه من و تو شانس داشتیم که توی "ملایر" به دنیا نمی اومدیم! البته از حق نگذریم شهر بدی نیست،فقط مردمش یه خُرده ریپ می زنن.مثلا فامیلای ما نصف جمعیت شهر رو تشکیل میدن از بس که زیادن! من هر جای شهر پا می ذارم یکی از فامیلامونو می بینم. - نه بابا ، مشکل شهر نیست.من به شخصه حاضر بودم تو خونه ی همسایه به دنیا می اومدم ولی بچه ی مامان و بابام نبودم! شایان – زیاد سخت نگیر.این نیز بگذرد... . - آره بابا، من اصلا کاری با اونا ندارم... یه سیگار بده بکشم. شایان – نه داداش ، بی خیال! الان لباس هات بوی سیگار می گیرن اونوقت بابات میاد می زنه منو کُتلت می کنه.هنوز بابای خودتو نشناختی؟! - نترس، تا اون موقع بوش می پره. پاکت سیگارو از دستش کشیدم و یه نخ روشن کردم. شایان – همین کارا رو می کنی که بهت گیر میدن دیگه ! ببین داروین تو مثه داداشمی ، واسه خودت میگم ،اگه بابات بفهمه میای پیش من سیگار می کشی می زنه... حرفشو سریع قطع کردم و گفتم : جفت مونو کُتلت می کنه! یه بار گفتی فهمیدم. شایان – یه بار نه ، تا حالا هزار بار گفتم ! چی کار کنم از بابات می ترسم! مگه بابای خودتو ندیدی تا حالا ؟! ماشاالله هیکلش دو برابر من و توئه.یه مشت بزنه دخل من و تو و اون بامداد ذلیل مرده رو اورده. - اینجوری ها هم نیست.همین من ، به اندازه ی موهای سرم از بابام کتک خوردم ولی می بینی که هنوز زنده ام. شایان – به هر حال من خوش ندارم از بابات کتک بخورم ، گفته باشم! - انقدر ترسو نباش.اگه قرار باشه کسی کتک بخوره، اون منم نه جنابعالی. هر دو مشغول پُک زدن به سیگار شدیم و چند ثانیه بعد صدای زنگ در به صدا دراومد.شایان از جاش پا شد و رفت که درو باز کنه.یه لحظه فکرم رفت سمت حرفای شایان.درست می گفت،اگه بابام بهفمه من سیگار می کشم دست کم یه کتک رو شاخشه.باید حواسمو بیشتر جمع می کردم.لحظه ای بعد شایان به همراه بامداد وارد هال شدن و با همدیگه دست دادیم. - چه خبر؟! بامداد – سلامتی. شایان اومد کنار من و هر دو به پشتی لم دادیم.بامداد هم با فاصله ی کمی ، رو به روی ما نشست. بامداد – بچه ها یه اتفاقی افتاده. شایان – چی؟ بامداد – من دیشب یه خواب عجیبی دیدم.البته هنوزم نمی دونم اون موقع خواب بودم یا نه! خیلی عجیب بود! من و شایان با شنیدن این جمله حسابی هیجان زده شدیم و با اشتیاق به بامداد زل زده بودیم تا ببینیم چه خوابی دیده که یهو زد زیر خنده و گفت : شوخی کردم بابا، خواب کجا بود! - خیلی بی مزه بود. بامداد – خب شماها چی کار کردین؟! چه خبر؟ - من که هیچی. نه خوابی دیدم، نه روح سرگردانی و نه تماس گیرنده ی سرزده ای! شایان – منم همینطور. بامداد – منم که هیچی. شایان – میگن آدم به هر چی فکر کنه جذبش می کنه، پس چرا ما اینجوری ایم؟! - به نظر من ما بد تمرین می کنیم...شاید هم این تمرین ها کلا سر کاری باشه. بامداد – نه داداش! سر کاری نیست.همون که اول گفتی درسته.ما بد تمرین می کنیم.مثلا من هر وقت میام تمرین مراقبه کنم خنده م می گیره.اصلا دست خودم نیست.تا آینه دست می گیرم هنوز جمله ی اولم تموم نشده می زنم زیر خنده. شایان – منم جای تو بودم همینجوری می شدم با این قیافه. بامداد – تو خفه شو با اون دماغت! شایان – ببین کی داره حرف از دماغ می زنه! - ول کنید این بحث دماغ رو! به جز این تمرین ها راه حل دیگه ای سراغ ندارین ؟! شایان – نه بابا، همین ها رو هم تو به ما
بلاخره به خونه ی شایان رسیدم و زنگ زدم.طولی نکشید که شایان اومد و درو باز کرد. - سلام . شایان – سلام ، بیا تو در هم پشت سرت ببند. شایان جلوتر از من رفت.درو بستم و کفش هامو در اوردم و وارد خونه شدم.هر وقت وارد خونه ی شایان میشم با خودم میگم این بشر چه دلی داره که با وجود زندگی توی همچین خونه ای دنبال این برنامه هاست! خونه ی شایان خیلی کوچیکه...حدودا پنجاه متره با یه راهروی باریک طولانی.خونه ش اصلا نور گیر نیست و بیشتر وقتا مجبوره چراغ ها رو روشن بذاره. شایان رفت توی آشپزخونه و دو تا لیوان گذاشت توی سینی و مشغول چایی ریختن شد. - برای من نریز.همین چند دقیقه پیش خوردم. شایان – حالا میریزم، اگه نخواستی نخور. - خواب بودی؟! شایان – نه ، داشتم کتاب می خوندم. - احیانا درسی که نبود؟! شایان – نـــه بابا ! تو که می دونی من تا مجبور نباشم درس نمی خونم.یه مطلب بود در مورد از چنبره دراوردن افعی. - خب ... چیزی هم ازش فهمیدی؟! شایان – معلومه که نه ! نمی دونم چرا ولی فکر کنم بد ترجمه کردم. - آره ممکنه... . شایان – چی شده اول صبحی اومدی این طرفا؟! - تو خونه که می مونم اعصابم به هم می ریزه. شایان – چرا ؟ چی شده مگه؟! - خودت که بابامو می شناسی،همش گیرهای الکی میده.شانس ندارم که... . شایان بلند شد تا از روی اُپن آشپزخونه پاکت سیگارشو برداره و در همین حال گفت : ای بابا ، داروین جون اگه من و تو شانس داشتیم که توی "ملایر" به دنیا نمی اومدیم! البته از حق نگذریم شهر بدی نیست،فقط مردمش یه خُرده ریپ می زنن.مثلا فامیلای ما نصف جمعیت شهر رو تشکیل میدن از بس که زیادن! من هر جای شهر پا می ذارم یکی از فامیلامونو می بینم. - نه بابا ، مشکل شهر نیست.من به شخصه حاضر بودم تو خونه ی همسایه به دنیا می اومدم ولی بچه ی مامان و بابام نبودم! شایان – زیاد سخت نگیر.این نیز بگذرد... . - آره بابا، من اصلا کاری با اونا ندارم... یه سیگار بده بکشم. شایان – نه داداش ، بی خیال! الان لباس هات بوی سیگار می گیرن اونوقت بابات میاد می زنه منو کُتلت می کنه.هنوز بابای خودتو نشناختی؟! - نترس، تا اون موقع بوش می پره. پاکت سیگارو از دستش کشیدم و یه نخ روشن کردم. شایان – همین کارا رو می کنی که بهت گیر میدن دیگه ! ببین داروین تو مثه داداشمی ، واسه خودت میگم ،اگه بابات بفهمه میای پیش من سیگار می کشی می زنه... حرفشو سریع قطع کردم و گفتم : جفت مونو کُتلت می کنه! یه بار گفتی فهمیدم. شایان – یه بار نه ، تا حالا هزار بار گفتم ! چی کار کنم از بابات می ترسم! مگه بابای خودتو ندیدی تا حالا ؟! ماشاالله هیکلش دو برابر من و توئه.یه مشت بزنه دخل من و تو و اون بامداد ذلیل مرده رو اورده. - اینجوری ها هم نیست.همین من ، به اندازه ی موهای سرم از بابام کتک خوردم ولی می بینی که هنوز زنده ام. شایان – به هر حال من خوش ندارم از بابات کتک بخورم ، گفته باشم! - انقدر ترسو نباش.اگه قرار باشه کسی کتک بخوره، اون منم نه جنابعالی. هر دو مشغول پُک زدن به سیگار شدیم و چند ثانیه بعد صدای زنگ در به صدا دراومد.شایان از جاش پا شد و رفت که درو باز کنه.یه لحظه فکرم رفت سمت حرفای شایان.درست می گفت،اگه بابام بهفمه من سیگار می کشم دست کم یه کتک رو شاخشه.باید حواسمو بیشتر جمع می کردم.لحظه ای بعد شایان به همراه بامداد وارد هال شدن و با همدیگه دست دادیم. - چه خبر؟! بامداد – سلامتی. شایان اومد کنار من و هر دو به پشتی لم دادیم.بامداد هم با فاصله ی کمی ، رو به روی ما نشست. بامداد – بچه ها یه اتفاقی افتاده. شایان – چی؟ بامداد – من دیشب یه خواب عجیبی دیدم.البته هنوزم نمی دونم اون موقع خواب بودم یا نه! خیلی عجیب بود! من و شایان با شنیدن این جمله حسابی هیجان زده شدیم و با اشتیاق به بامداد زل زده بودیم تا ببینیم چه خوابی دیده که یهو زد زیر خنده و گفت : شوخی کردم بابا، خواب کجا بود! - خیلی بی مزه بود. بامداد – خب شماها چی کار کردین؟! چه خبر؟ - من که هیچی. نه خوابی دیدم، نه روح سرگردانی و نه تماس گیرنده ی سرزده ای! شایان – منم همینطور. بامداد – منم که هیچی. شایان – میگن آدم به هر چی فکر کنه جذبش می کنه، پس چرا ما اینجوری ایم؟! - به نظر من ما بد تمرین می کنیم...شاید هم این تمرین ها کلا سر کاری باشه. بامداد – نه داداش! سر کاری نیست.همون که اول گفتی درسته.ما بد تمرین می کنیم.مثلا من هر وقت میام تمرین مراقبه کنم خنده م می گیره.اصلا دست خودم نیست.تا آینه دست می گیرم هنوز جمله ی اولم تموم نشده می زنم زیر خنده. شایان – منم جای تو بودم همینجوری می شدم با این قیافه. بامداد – تو خفه شو با اون دماغت! شایان – ببین کی داره حرف از دماغ می زنه! - ول کنید این بحث دماغ رو! به جز این تمرین ها راه حل دیگه ای سراغ ندارین ؟! شایان – نه بابا، همین ها رو هم تو به ما
۲۲.۳k
۱۳ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.