۳
#۳
برای اینکه دیرتر به خونه برسم تصمیم گرفتم تمام راه رو پیاده گز کنم. هوا زیاد سرد نبود.برای پیاده روی روز خوبی بود.از خیابون رد شدم و خودمو به بلوار رسوندم تا از اونجا به راهم ادامه بدم.با اینکه فصل پاییز بود اما درخت ها همچنان سبز بودن.بدون شک این خیابون ، زیباترین خیابون شهره چون درخت های دو طرف خیابون جوری به هم متصل شدن که هیچی از آسمون معلوم نیست. بعد از پایان بلوار از جلوی بیمارستان هم رد شدم.واقعا خیلی عجیبه! با اینکه چند ساله توی این شهر زندگی می کنم هنوز هم نمی دونم دلیل وجود این دو تا قبر جلوی بیمارستان چیه؟!! به نظر قدیمی میان.نمی دونم چرا خرابش نکردن! فک کنم به خاطر همین دو تا قبر باشه که خیابون مجاور انقدر دلگیره.این خیابون هم درخت های زیادی داره اما هیچ زیبایی ای نداره.یادم باشه بعدا دلیلشو از مامان بپرسم... . بعد از چهل دقیقه پیاده روی تازه به خیابون خودمون رسیدم.عجب غلطی کردم پیاده اومدم! پدر پاهام در اومد توی این سر بالایی.یه لحظه یاد حرف شایان افتادم که می گفت" مردم ملایر ریپ می زنن" و خنده م گرفت.واقعا راست می گفت.مثلا هر کی پایین شهر زندگی کنه پولدارتره و محله ی ما که بالاترین منطقه ی شهر محسوب میشه ،فقیرنشین ترین منطقه هم هست.این دیگه خیلی باحاله! خونه مون فاصله ی چندانی با کوه نداره.تقریبا دو کیلومتر.یه جوریِ که میشه هر روز رفت کوه! بزنم به تخته وسایل تفریحات سالم، کاملا مهیاست.خونه ی ما یه طبقه ست.بزرگِ ولی به هیچ وجه شیک و خوش نقشه نیست و طرحش قدیمیه.سه تا اتاق داره که یکیش مال منِ و یکی مال بابا و مامانم و یکی دیگه هم برای خواهراست.چون تحمل دیدن منو ندارن یه اتاق اختصاصی بهم دادن! حیاط خونه زیاد بزرگ نیست اما کوچیک هم نیست.توش دو تا درخت انگور داریم و یه درخت گردو و آلبالو و البته یه زیرزمین که درش همیشه قفلِ.مامان یه سری وسایل اضافه رو توش ریخته. دیگه حسابی خسته شده بودم اما تندتر قدم برمی داشتم که زودتر به خونه برسم.ده دقیقه ای خودمو به خونه رسوندم.با اینکه کلید داشتم اما ترجیح دادم زنگ بزنم.به حمد خدا آیفون هم که نداریم! هر کی زنگ میزنه باید شخصا درو براش باز کنیم... .خوشبختانه شیرین سه سوته درو باز کرد.قبل از اینکه مهلت بده چیزی ازش بپرسم دوید و رفت.مطمئن شدم که قضیه ی مهمی پیش نیومده وگرنه حتما شیرین همین دم در بهم می گفت.با خونسردی وارد راهرو شدم و کفش هامو در اوردم و رفتم داخل.مامان و بابا توی پذیرائی نشسته بودن.جلو رفتم و گفتم : چی شده مامان؟! بابام یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت :علیک سلام! اینم مرض ِ سلام شنیدن داره! انگار نه انگار که همش دو ساعته همدیگه رو ندیدم! - ببخشید، سلام.حالا چی شده ؟! چشم های مامانم برقی زد و با ذوق گفت :" قرارِ برای شبنم خواستگار بیاد.یه ساعت پیش زنگ زدن و قرار خواستگاری گذاشتن." خدایا اینا دیگه کی اند؟! ببین واسه یه نون خور کم کردن چه ذوقی کردن؟! منو تا اینجا کشوندن که بگن "قرارِ" واسه شبنم خواستگار بیاد.البته عمیقا که به موضوع فکر کردم دیدم زیاد بد هم نیست! برای اینکه توی ذوق شون نخوره چهره م رو به صورت یه آدم "متعجب خوشحال" دراوردم و گفتم : جدی ؟! حالا کی هست این پسر خوشبخت؟ مامان – یکی از هم دانشگاهی های شبنمِ.سال آخر پزشکیه.برای امشب قرار خواستگاری گذاشتن. - امشب؟! یه کم زود نیست؟!حالا خودِ شبنم نظرش چیه؟! از طرف خوشش میاد؟! مامان – شبنم میگه پسر خوبیه.چند وقتی میشه که همدیگه رو می شناسن. - چه خوب،پس مبارکه. چند ثانیه سکوت برقرار شد و وقتی دیدم دیگه حرفی برای گفتن نمونده رفتم سمت اتاق خودم. کاپشنم رو پرت کردم گوشه ی اتاق و روی زمین دراز کشیدم.از شنیدن خبر ازدواج شبنم زیاد خوشحال نشدم.در واقع برام فرقی نداشت...شاید احمقانه به نظر برسه اما بزرگترین هدف زندگیم احضار ارواحِ! از وقتی اولین کتاب در مورد روح گرایی رو خوندم به احضار ارواح علاقه مند شدم.چون چیزی که توی کتاب ها نوشته شده با چیزی که دیگران فکر می کنن زمین تا آسمون فرق داره.از اون به بعد کلی کتاب در مورد احضار ارواح جمع کردم به خاطر همین همه ی اعضای خانواده م به این علاقه ی من پی بردن.بدبختانه این موضوع باعث تمسخر بابام و ترس مامانم شده.مامان که همیشه با ترس و لرز وارد اتاق میشه و جوری به اطراف نگاه می کنه که انگار انتظار داره ارواح سرگردان رو در حال پرواز توی اتاق ببینه! چرخی زدم و به کتاب هام نگاه کردم.باید هر شب تمرین برون فکنی کنم تا موفق بشم.یه لحظه به ذهنم خطور کرد که چند شب رو توی قبرستون بخوابم.یه جایی خوندم که شیخ جعفر مجتهدی با خوابیدن توی قبرستون به نتایج باحالی رسیده.اما باید روش فکر کنم.اگه نتونم طاقت بیارم خیلی بد میشه.ولی چرا نتونم؟! من از خدامه که با یه چیز ترسناک رو به رو بشم.کس
برای اینکه دیرتر به خونه برسم تصمیم گرفتم تمام راه رو پیاده گز کنم. هوا زیاد سرد نبود.برای پیاده روی روز خوبی بود.از خیابون رد شدم و خودمو به بلوار رسوندم تا از اونجا به راهم ادامه بدم.با اینکه فصل پاییز بود اما درخت ها همچنان سبز بودن.بدون شک این خیابون ، زیباترین خیابون شهره چون درخت های دو طرف خیابون جوری به هم متصل شدن که هیچی از آسمون معلوم نیست. بعد از پایان بلوار از جلوی بیمارستان هم رد شدم.واقعا خیلی عجیبه! با اینکه چند ساله توی این شهر زندگی می کنم هنوز هم نمی دونم دلیل وجود این دو تا قبر جلوی بیمارستان چیه؟!! به نظر قدیمی میان.نمی دونم چرا خرابش نکردن! فک کنم به خاطر همین دو تا قبر باشه که خیابون مجاور انقدر دلگیره.این خیابون هم درخت های زیادی داره اما هیچ زیبایی ای نداره.یادم باشه بعدا دلیلشو از مامان بپرسم... . بعد از چهل دقیقه پیاده روی تازه به خیابون خودمون رسیدم.عجب غلطی کردم پیاده اومدم! پدر پاهام در اومد توی این سر بالایی.یه لحظه یاد حرف شایان افتادم که می گفت" مردم ملایر ریپ می زنن" و خنده م گرفت.واقعا راست می گفت.مثلا هر کی پایین شهر زندگی کنه پولدارتره و محله ی ما که بالاترین منطقه ی شهر محسوب میشه ،فقیرنشین ترین منطقه هم هست.این دیگه خیلی باحاله! خونه مون فاصله ی چندانی با کوه نداره.تقریبا دو کیلومتر.یه جوریِ که میشه هر روز رفت کوه! بزنم به تخته وسایل تفریحات سالم، کاملا مهیاست.خونه ی ما یه طبقه ست.بزرگِ ولی به هیچ وجه شیک و خوش نقشه نیست و طرحش قدیمیه.سه تا اتاق داره که یکیش مال منِ و یکی مال بابا و مامانم و یکی دیگه هم برای خواهراست.چون تحمل دیدن منو ندارن یه اتاق اختصاصی بهم دادن! حیاط خونه زیاد بزرگ نیست اما کوچیک هم نیست.توش دو تا درخت انگور داریم و یه درخت گردو و آلبالو و البته یه زیرزمین که درش همیشه قفلِ.مامان یه سری وسایل اضافه رو توش ریخته. دیگه حسابی خسته شده بودم اما تندتر قدم برمی داشتم که زودتر به خونه برسم.ده دقیقه ای خودمو به خونه رسوندم.با اینکه کلید داشتم اما ترجیح دادم زنگ بزنم.به حمد خدا آیفون هم که نداریم! هر کی زنگ میزنه باید شخصا درو براش باز کنیم... .خوشبختانه شیرین سه سوته درو باز کرد.قبل از اینکه مهلت بده چیزی ازش بپرسم دوید و رفت.مطمئن شدم که قضیه ی مهمی پیش نیومده وگرنه حتما شیرین همین دم در بهم می گفت.با خونسردی وارد راهرو شدم و کفش هامو در اوردم و رفتم داخل.مامان و بابا توی پذیرائی نشسته بودن.جلو رفتم و گفتم : چی شده مامان؟! بابام یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت :علیک سلام! اینم مرض ِ سلام شنیدن داره! انگار نه انگار که همش دو ساعته همدیگه رو ندیدم! - ببخشید، سلام.حالا چی شده ؟! چشم های مامانم برقی زد و با ذوق گفت :" قرارِ برای شبنم خواستگار بیاد.یه ساعت پیش زنگ زدن و قرار خواستگاری گذاشتن." خدایا اینا دیگه کی اند؟! ببین واسه یه نون خور کم کردن چه ذوقی کردن؟! منو تا اینجا کشوندن که بگن "قرارِ" واسه شبنم خواستگار بیاد.البته عمیقا که به موضوع فکر کردم دیدم زیاد بد هم نیست! برای اینکه توی ذوق شون نخوره چهره م رو به صورت یه آدم "متعجب خوشحال" دراوردم و گفتم : جدی ؟! حالا کی هست این پسر خوشبخت؟ مامان – یکی از هم دانشگاهی های شبنمِ.سال آخر پزشکیه.برای امشب قرار خواستگاری گذاشتن. - امشب؟! یه کم زود نیست؟!حالا خودِ شبنم نظرش چیه؟! از طرف خوشش میاد؟! مامان – شبنم میگه پسر خوبیه.چند وقتی میشه که همدیگه رو می شناسن. - چه خوب،پس مبارکه. چند ثانیه سکوت برقرار شد و وقتی دیدم دیگه حرفی برای گفتن نمونده رفتم سمت اتاق خودم. کاپشنم رو پرت کردم گوشه ی اتاق و روی زمین دراز کشیدم.از شنیدن خبر ازدواج شبنم زیاد خوشحال نشدم.در واقع برام فرقی نداشت...شاید احمقانه به نظر برسه اما بزرگترین هدف زندگیم احضار ارواحِ! از وقتی اولین کتاب در مورد روح گرایی رو خوندم به احضار ارواح علاقه مند شدم.چون چیزی که توی کتاب ها نوشته شده با چیزی که دیگران فکر می کنن زمین تا آسمون فرق داره.از اون به بعد کلی کتاب در مورد احضار ارواح جمع کردم به خاطر همین همه ی اعضای خانواده م به این علاقه ی من پی بردن.بدبختانه این موضوع باعث تمسخر بابام و ترس مامانم شده.مامان که همیشه با ترس و لرز وارد اتاق میشه و جوری به اطراف نگاه می کنه که انگار انتظار داره ارواح سرگردان رو در حال پرواز توی اتاق ببینه! چرخی زدم و به کتاب هام نگاه کردم.باید هر شب تمرین برون فکنی کنم تا موفق بشم.یه لحظه به ذهنم خطور کرد که چند شب رو توی قبرستون بخوابم.یه جایی خوندم که شیخ جعفر مجتهدی با خوابیدن توی قبرستون به نتایج باحالی رسیده.اما باید روش فکر کنم.اگه نتونم طاقت بیارم خیلی بد میشه.ولی چرا نتونم؟! من از خدامه که با یه چیز ترسناک رو به رو بشم.کس
۳۸.۹k
۱۴ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.