تو مال منی پارت ۸ قسمت ۲
= کوک چیزی نمیگفت و به روبهرو خیره بود
در اصل نمیدونست باید چی بگه نه اینکه نخواد حرف بزنه
ا/ت اون دوتارو تنها گذاشت و نامجون با بیرون رفتنش گفت: خوب رفیق چند ماهه پیدات نیست، چی شده نکنه من کاری کردم
کوک پوزخندی زد و آروم زمزمه کرد: همه کارارو خودم کردم
_ پس چرا من و مجازات میکنی و نمیذاری ببینمت
+ برای اینکه تو نیاز به یه دوستی که روی ویلچر میشینه و دیگه نمیتونه مثل قبل پیشت باشه نداری، برو نامجون خودت و درگیر بدبختیهای من نکن
_پس بگو سرگرد به فکرم بود که نمیذاشت ببینمش، آخه برادر من، من یه عمری پیش تو بودم حالا چجوری ازم میخوای ولت کنم به امون خدا، این انصافه نذاشتی ببینمت، میدونی چقد دلتنگت بودم پسر یه شب نبود به یادت نباشم اونوقت تو با فکر اینکه ممکنه من با بودن کنارت ناراحت باشم ماه ها منتظرم گذاشتی
=کوک که تازه دوباره شونه مردونه دوستش و پیدا کرده بود با لبخندی بی سابقه دوستش و به آغوش کشید، مردی که سالها پیشش بود و نمیتونست این و انکار کنه که مثل برادر خودش دوسش داشت، یاد اون دیالوگ کتابی افتاد که ا/ت براش میخوند، پسر در آخرین آغوش باقی مانده برایش آرامید و همیشه در خاطرش نگه داشت چه کسی در تنهایی دستانش را فراموش نکرده...
× ساعت 11 شب بود که در اتاق کوک باز شد و نامجون اول اومد و کوکم پشت سرش..
با لبخند به خوشحالی توی چشمای کوک خیره بودم..
نامجون اومد سمتم و گفت: خب خانم کیم ا/ت خوشحال شدم از دیدنتون
×منم همینطور آقای کیم
_قرار گذاشتیم آخر این هفته باز بریم ویلای کوک یادتون نره بیاریدش تا پشیمون نشده
با ذوق لبخند زدم و سرم و تکون دادم: حتما..
با لبخند دم در نامجون و بدرقه کردیم
خواستم در و ببندم که کوک با دستش درو گرفت..
+خانم کیم شما به من توضیحی بدهکاری نه
×چه توضیحی آقا
+که نامجون اینجا چیکار میکرد
×سرگرددد شما که خوشحال شدید
+آره من خوشحال شدم ولی تو حق دخالت توی کارای من و نداشتی میتونی این و درک کنی یا نه!؟
×بله معذرت میخوام
+پس میری تو حیاط و تا طلوع صبح توی خونه نبینمت..
#𝒑𝒂𝒓𝒕_8
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
در اصل نمیدونست باید چی بگه نه اینکه نخواد حرف بزنه
ا/ت اون دوتارو تنها گذاشت و نامجون با بیرون رفتنش گفت: خوب رفیق چند ماهه پیدات نیست، چی شده نکنه من کاری کردم
کوک پوزخندی زد و آروم زمزمه کرد: همه کارارو خودم کردم
_ پس چرا من و مجازات میکنی و نمیذاری ببینمت
+ برای اینکه تو نیاز به یه دوستی که روی ویلچر میشینه و دیگه نمیتونه مثل قبل پیشت باشه نداری، برو نامجون خودت و درگیر بدبختیهای من نکن
_پس بگو سرگرد به فکرم بود که نمیذاشت ببینمش، آخه برادر من، من یه عمری پیش تو بودم حالا چجوری ازم میخوای ولت کنم به امون خدا، این انصافه نذاشتی ببینمت، میدونی چقد دلتنگت بودم پسر یه شب نبود به یادت نباشم اونوقت تو با فکر اینکه ممکنه من با بودن کنارت ناراحت باشم ماه ها منتظرم گذاشتی
=کوک که تازه دوباره شونه مردونه دوستش و پیدا کرده بود با لبخندی بی سابقه دوستش و به آغوش کشید، مردی که سالها پیشش بود و نمیتونست این و انکار کنه که مثل برادر خودش دوسش داشت، یاد اون دیالوگ کتابی افتاد که ا/ت براش میخوند، پسر در آخرین آغوش باقی مانده برایش آرامید و همیشه در خاطرش نگه داشت چه کسی در تنهایی دستانش را فراموش نکرده...
× ساعت 11 شب بود که در اتاق کوک باز شد و نامجون اول اومد و کوکم پشت سرش..
با لبخند به خوشحالی توی چشمای کوک خیره بودم..
نامجون اومد سمتم و گفت: خب خانم کیم ا/ت خوشحال شدم از دیدنتون
×منم همینطور آقای کیم
_قرار گذاشتیم آخر این هفته باز بریم ویلای کوک یادتون نره بیاریدش تا پشیمون نشده
با ذوق لبخند زدم و سرم و تکون دادم: حتما..
با لبخند دم در نامجون و بدرقه کردیم
خواستم در و ببندم که کوک با دستش درو گرفت..
+خانم کیم شما به من توضیحی بدهکاری نه
×چه توضیحی آقا
+که نامجون اینجا چیکار میکرد
×سرگرددد شما که خوشحال شدید
+آره من خوشحال شدم ولی تو حق دخالت توی کارای من و نداشتی میتونی این و درک کنی یا نه!؟
×بله معذرت میخوام
+پس میری تو حیاط و تا طلوع صبح توی خونه نبینمت..
#𝒑𝒂𝒓𝒕_8
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
۲۳.۹k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.