تو مال منی پارت ۸
خدایا نذر میکنم سرگرد نفهمه کار منه واگرنه خونم و میریزه...
با استرس روی دکمه تماس فشار دادم..
_ بله!!!؟
هول گفتم: س..سلام آقای کیم
_سلام بفرمایید
×عااام چیزه من کیم ا/ت هستم
_به جا نیاوردم خانم
×آه بله ببخشید حواسم نبود شما من و نمیشناسید من پرستار سرگرد جئون هستم..
_تو پرستار کوکی!؟
×بله
_خوب عجیبه کوک گفته بهم زنگ بزنی!؟
× نهههه ایشون نمیدونه من با شما تماس گرفتم
_خوب پس....
× من میخوام یه تحولی تو روحیه سرگرد بدم ولی به کمک شما نیازه، درسته اجازه نمیدن بیاید خونه ولی خوب من که هستم میتونم درو براتون باز کنم..
با خوشحالی گفت: حتما چرا که نه من حتما میام ولی به هر حال کوک شاید نذاره در و باز کنی!!!
× شما نگران نباشید وقتی اومدید بهم زنگ میزنید من در و براتون باز میکنم
_خیلی عالی، فقط کی بیام..
× میتونید فردا بعدازظهر حالا هر ساعت که شد بیاید
_آره حتما من ساعت هفت از اداره خارج میشم
× پس منتظرم
_خداحافظ
×خدانگهدار
با خوشحالی گوشی و قط کردم و شروع کردم به قر دادن...
خدایا نذرم سر جاشه ها فقط جونگکوک نفهمه کار منه عر
-----------------------------------------
ساعت هفت و نیم بود و از استرس داشتم جون میدادم
= کوک متعجب به ا/ت نگا میکرد که برعکس روزای دیگه کم حرف میزد و ته چهرهاش پر از استرس بود
+کتاب نمیخونی
ا/ت با استرس به سرگرد نگا کرد و گفت: راستش حوصله ندارم..
سرگرد دیگه حرفی نزد، تا همینجا زیادهروی کرده بود..
با صدای زنگ گوشی ا/ت مثل فنر پرید و هول به گوشی جواب داد..
_سلام هوسوک اوپا خوبی...
× همینجوری که مثلا با هوسوک خیالی حرف میزدم از اتاق بیرون اومدم...
بعد اینکه بیرون اومدم سریع گفتم: ببخشید آقای کیم پیش سرگرد بودم الان میام
_ممنون
سریع رفتم پایین و از آیفون در حیاط و باز کردم..
زیاد نگذشته بود که آروم در زده شد
در و باز کردم که با مرد قد بلند جذابی روبهرو شدم
وااااات کوک دوستاشم مثل خودش جذابههه
لبخندی زدم و گفتم: خوش اومدید
متقابلا لبخندی زد و گفت: ممنون
جلوی در اتاق کوک وایساده بودیم
آروم نفسم و بیرون دادم و در و زدم..
با صدای کوک در و باز کردم
نامجون رفت تو و گفت: به به سرگرد کم پیدا عجیبه صدای شمارو شنیدیم ما..
کوک با سرعت چرخید و با دیدن نامجون خشکش زد..
+تو..تو اینجا چیکار میکنی
_هیچی وقتی خانم کیم... نه یعنی وقتی دیدم تو جواب نمیدی دیگه تصمیم گرفتم پاشم بیام در خونتون ببینم رام میدید یا نه..
سریع واسه جمع کردن گندی که بالا اومد گفتم: من داشتم با دوستم حرف میزدم که دیدم زنگ آیفون خورد و در و باز کردم..
کوک همینجوری بهم خیره بود و چیزی نمیگفت
بعله بدبخت شدی ا/ت تموم شد
دوره زندگیت به پایان رسید
خداحافظ زندگی..
بای بای..
با استرس روی دکمه تماس فشار دادم..
_ بله!!!؟
هول گفتم: س..سلام آقای کیم
_سلام بفرمایید
×عااام چیزه من کیم ا/ت هستم
_به جا نیاوردم خانم
×آه بله ببخشید حواسم نبود شما من و نمیشناسید من پرستار سرگرد جئون هستم..
_تو پرستار کوکی!؟
×بله
_خوب عجیبه کوک گفته بهم زنگ بزنی!؟
× نهههه ایشون نمیدونه من با شما تماس گرفتم
_خوب پس....
× من میخوام یه تحولی تو روحیه سرگرد بدم ولی به کمک شما نیازه، درسته اجازه نمیدن بیاید خونه ولی خوب من که هستم میتونم درو براتون باز کنم..
با خوشحالی گفت: حتما چرا که نه من حتما میام ولی به هر حال کوک شاید نذاره در و باز کنی!!!
× شما نگران نباشید وقتی اومدید بهم زنگ میزنید من در و براتون باز میکنم
_خیلی عالی، فقط کی بیام..
× میتونید فردا بعدازظهر حالا هر ساعت که شد بیاید
_آره حتما من ساعت هفت از اداره خارج میشم
× پس منتظرم
_خداحافظ
×خدانگهدار
با خوشحالی گوشی و قط کردم و شروع کردم به قر دادن...
خدایا نذرم سر جاشه ها فقط جونگکوک نفهمه کار منه عر
-----------------------------------------
ساعت هفت و نیم بود و از استرس داشتم جون میدادم
= کوک متعجب به ا/ت نگا میکرد که برعکس روزای دیگه کم حرف میزد و ته چهرهاش پر از استرس بود
+کتاب نمیخونی
ا/ت با استرس به سرگرد نگا کرد و گفت: راستش حوصله ندارم..
سرگرد دیگه حرفی نزد، تا همینجا زیادهروی کرده بود..
با صدای زنگ گوشی ا/ت مثل فنر پرید و هول به گوشی جواب داد..
_سلام هوسوک اوپا خوبی...
× همینجوری که مثلا با هوسوک خیالی حرف میزدم از اتاق بیرون اومدم...
بعد اینکه بیرون اومدم سریع گفتم: ببخشید آقای کیم پیش سرگرد بودم الان میام
_ممنون
سریع رفتم پایین و از آیفون در حیاط و باز کردم..
زیاد نگذشته بود که آروم در زده شد
در و باز کردم که با مرد قد بلند جذابی روبهرو شدم
وااااات کوک دوستاشم مثل خودش جذابههه
لبخندی زدم و گفتم: خوش اومدید
متقابلا لبخندی زد و گفت: ممنون
جلوی در اتاق کوک وایساده بودیم
آروم نفسم و بیرون دادم و در و زدم..
با صدای کوک در و باز کردم
نامجون رفت تو و گفت: به به سرگرد کم پیدا عجیبه صدای شمارو شنیدیم ما..
کوک با سرعت چرخید و با دیدن نامجون خشکش زد..
+تو..تو اینجا چیکار میکنی
_هیچی وقتی خانم کیم... نه یعنی وقتی دیدم تو جواب نمیدی دیگه تصمیم گرفتم پاشم بیام در خونتون ببینم رام میدید یا نه..
سریع واسه جمع کردن گندی که بالا اومد گفتم: من داشتم با دوستم حرف میزدم که دیدم زنگ آیفون خورد و در و باز کردم..
کوک همینجوری بهم خیره بود و چیزی نمیگفت
بعله بدبخت شدی ا/ت تموم شد
دوره زندگیت به پایان رسید
خداحافظ زندگی..
بای بای..
۱۳.۴k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.