در کودکی برایمان قصه میخواندند تاخوابمان ببرد خوابمان

در کودکی برایمان قصه میخواندند تاخواب‌مان ببرد ، خوابمان هم برد.
بزرگتر که شدیم برایمان قصه می‌خواندند تا از خوابی که‌ دنیا تدارکش را برایمان دیده بود بیدار شویم و بیدار بمانیم.
خوابیدیم و بیدار شدیم
در هزارتوی این دنیا گم شدیم و باردیگر راه‌مان را پیدا کردیم
و در تمام این لحظات
قصه‌گو هایمان بیدار بودند
بیدار ماندند
تا برایمان از هرآنچه که ندیده بودیم
هر آنچه که نشنیده بودیم قصه بگویند
و ما به قصه‌ها و قصه‌گوهای دنیا
بدهکار ماندیم.
دیدگاه ها (۴)

زندگی نداره ارزششو جدی بگیری هر تِزِشو

تا نگاهم سمت چشمانت کمی تنظیم شدناگهان چشمان من در چشم تو تع...

لعنت به عکس های تو با عکس دیگریحالا که می روی و دلم را نمی ب...

یه عده هم هستن توزندگی که مث قطار شهربازی میمونن ...ازبودن ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط