رمان

#رمان
#یادت_باشد
#پارت_سیزدهم
#شهید_حمید_سیاهکالی

رسماً می خوای زن حمید بشی، اشکالی نداره. حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد ولی ته دلم آشوب بود. اما می‌خواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه خجالت می کشیدم،این نوع ارتباط برای من تازگی داشت.
نزدیکی‌های غروب همان روز هم دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم. یکی، دو نفر بیشتر منتظر نوبت نبودند. پول ویزیت دکتر را پرداخت کرد. روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می شدم، چند دقیقه منتظر ماندیم وقتی نوبت ما شد داخل اتاق رفتیم.
خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد بررسی‌هایش چند دقیقه ای طول کشید بعد همان طور که عینکش را از روی چشم بر می‌داشت، لبخندی زد و گفت: باید مژدگونی بدین! تبریک میگم، هیچ مشکلی نیست شما میتونید ازدواج کنید.
تا دکتر  این را گفت،حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکر خدا به خیر گذشت.
  حمید گفت: ممنون خانم دکتر. البته همونجا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه را فهمیدن، ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه. خانم دکترگفت: خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه هم کار ما میشه، باید هم سر دربیاره از این چیزها. امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید.
حمید در پوست نمی گنجید؛ در کنار خانم دکتر نمی‌توانست احساسش را ابراز کند، از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.
چشم های حمید می خندید، به من گفت: خدا را شکر دیگه تموم شد، راحت شدیم. چند لحظه ایستادم و به حمید گفتم: نه هنوز تموم نشده فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم برای عقد لازمه.
حمید که سر از پا نمی شناخت گفت: نه بابا لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده‌ها این خبر خوش را بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: نمیدونم شاید هم من اشتباه می کنم شما اطلاعاتتون دقیقتره!

قدیم‌ها که کوچک بودم یک سره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می کردم بعد که بزرگ تر شدم و به سن تکلیف رسیدم، خجالت می کشیدم و کمتر می رفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد، رفت و آمدها بیشتر شده بود آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت‌های نهایی به خانه ما بیایند.
مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: دخترم اگر بحث مهریه شد، چی بگیم؟ نظرت چیه؟  روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم گفتم: هرچی شما صلاح بدونید. بابا خندید و گفت: مهریه حق خودته ما هیچ نظری نداریم. دختر باید تعیین کننده مهریه باشد. کمی مکث کردم و گفتم پونصد تا چطور؟؟ شما که خودتون میدونین مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد تا سکه اس.....
دیدگاه ها (۰)

#رمان #یادت_باشد#پارت_چهاردهم#شهید_حمید_سیاهکالی پدرم یک نار...

#رمان #یادت_باشد#پارت_پانزدهم#شهید_حمید_سیاهکالی وقتی رسیدم ...

💔نزدیک اما دور💔#شهیدانه#شهید_بابک_نوری_هریس

#شهیدانه#شهید_مصطفی_صدرزاده

جیمین فیک زندگی پارت ۶۶

جیمین فیک زندگی پارت ۶۷#

حکایت مرد و دام پزشک:روزی روزگاری یک مرد دچار چشم درد شدیدی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط