رمان

#رمان
#یادت_باشد
#پارت_چهاردهم
#شهید_حمید_سیاهکالی

پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده. میوه ها را داخل سبدریختم و مشغول خشک کردن آنها شدم، گفتم: پس می‌گیریم سیصد تا، ولی دیگه چون نزنن! پدرم خندید و گفت: مهریه رو کی داده! کی گرفته! خنده ام را به زور گرفتم. نگاه‌های پدرم نگاه غریبی بود انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می گرفت و دوست داشت ساعت ها با او همبازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می کند.
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم چندین بار چاقو و بشقاب ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سر می گذاشت، مادرم به آرامی با پدرم صحبت می‌کرد. حدس می‌زدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد. بالاخره مهمانها رسیدند احوالپرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل می شد. عمه گفت: داداش! حالا که جواب آزمایش اومده اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم. تا صحبت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساسی عجیبی به سراغم آمده بود. حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می گذارد.
وقتی موضوع مهدیه مطرح شد. پدرم گفت: نظر فرزانه روی سیصد تاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت: به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه. چند دقیقه سکوت سنگین فضای اتاق را گرفت. می دانستم حمید آنقدر با حجب و حیا است که سختش می‌آید در جمع بزرگترها حرفی بزند.
دست آخر وقتی دیدکه همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت: نزدیک ما مثلاً زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثراً صدوچهارده تا سکه اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه.
همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به جای اینکه طرف من باشد از پیشنهاد مهریه من دفاع کند، به حمید گفت: فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن. احتمالا نظرش تغییر میکنه اون وقت هر چی شما تصمیم گرفتید ما قبول می کنیم. پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت. بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر می گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود که میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می‌گیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود، متفاوت از پسر عمه‌ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود، قرار بود شریک زندگی ام باشد. چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود، دستم را گرفت و گفت: ما از داداش اجازه گرفتیم انشاءالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان را بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟؟ گفتم:تا ساعت چهار کلاس دارم برسم خونه میشه چهار و نیم. بعدش وقتم آزاده. قرار شدحمید ساعت ۵ خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فردای آن روز از ۷ صبح کلاس داشتم؛ هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام می شد بدو بدو میرفتم که به کلاس بعدی برسم....
دیدگاه ها (۰)

#رمان #یادت_باشد#پارت_پانزدهم#شهید_حمید_سیاهکالی وقتی رسیدم ...

#رمان #یادت_باشد #پارت_شانزدهم #شهید_حمید_سیاهکالی گفتم :...

#رمان #یادت_باشد#پارت_سیزدهم#شهید_حمید_سیاهکالی رسماً می خوا...

💔نزدیک اما دور💔#شهیدانه#شهید_بابک_نوری_هریس

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۶

سناریو اسلیترین.... وقتی دوست دارن و هنوز بهت اعتراف نکردن و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط